مالیخولیا

روز شیشم

نمیدونم چرا دارم اینجا می نویسم و فایده ش چیه. احتمالا یه روز همه اینارو پاک کنم تا یادم بره دست و پا زدن تو گندوکثافت چه حسی داشت. موبایلمو روشن کردم و پشیمونم. آدما ارزشی ندارن. دوست های احمق و مردها و کلاس های سال آخر هم. دیگه نمیتونم کسیو دوست داشته باشم و خوبه که همه رو از خودت برونی. توی این کار خیلی مهارت دارم، مثل استعدادم توی فروپاشیدن.

دارم اجازه میدم ساعتا از دستم برن. روزارو به دار میکشم و از بازنده بودن لذت میبرم. یه وقتایی به سرم میزنه داد بزنم و کمک بخوام. مث دوازده سالگی که خودمو انداختم رو زمین و زارزار گریه کردم بین اون همه آدم و تهش کسی کمک نکرد. ناظمه اومد داد زد چه مرگته؟ و تهدید و تحقیر و دعوتنامه اولیا. چه آشغالایی! کاش میتونستم اون ناظمو با دستای خودم بکشم. 

دیگه نمیتونم منتظر یه روز خوب باشم. روز خوب برای من روزیه که همه چی تموم بشه. بیان از صحنه هولم بدن پایین و بگن برو پی کارت. اون موقع میتونم خوشحال باشم و بخندم و نفس عمیق بکشم.

 

گود. کیبوردم هی جابجا میشه و ناتوان میشم از پیداکردن نیم فاصله و گیومه. یاد اسم اون کتابه میفتم که می گفت هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند. ربط زیادی نداشت؟ به جهنم.

  • ۴ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

    روز پنجم

    درد داره. خیلی درد داره. نمیتونم قلبمو توی سینه تحمل کنم. کاش همه چیز تموم میشد.

  • ۴ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    روز سوم و جهارم

    غمت داره پیرم می‌کنه پسرک. کاش می‌مردی و غمم به ته می‌رسید. 

    تنها ارتباطم با دنیا همین‌جاس‌. اینجایی که عین حرف‌زدن با دیوار می‌مونه. سکوت مطلق. فقط اینجاس که می‌تونه ثابت کنه بیست و پنجم آذر وجود داشتم و نفس می‌کشیدم. چه نفس‌کشیدن رقت‌باری. 

    جایی از فیلم خون ناپاک، وقتی الکس میخواد لیز رو ترک کنه میگه اون حتی سیگارشو هم شبیه من روشن می‌کنه. این غایت دوست‌داشتن نیست؟ کاش می‌دونستم چطوری سیگارتو روشن می‌کنی. اونوقت مث گوگوشِ بی‌تا سیگار می‌کشیدم و مث لیز سیگارمو شبیه تو روشن می‌کردم. اما تو خیلی دوری. اونقدر دور که حتی نمی‌دونم چه سیگاری می‌کشی.

    من زندگیمو از دست‌رفته میدونم. امیدی ندارم به درست‌شدن چیزی. می‌تونم همین‌جا همه‌چیزو تموم کنم بدون اینکه واقعاً چیزی تموم بشه. من مث جمله‌های بدترکیب یه نویسنده‌ی تازه‌کارم که با پاره‌کردن‌ و مچاله‌شدنشون آسمون به زمین نمیاد و کسی حتی نمی‌فهمه وجود داشتن.

    آیدا شاه‌قاسمی «از سرما کبود» رو توی گوشم می‌خونه.

    روزگاری شام غمگین خزان، خوش‌تر از صبح بهارم می‌نمود

    این زمان حال شما حال من است، ای همه گل‌های از سرما کبود...

    دارم هرچیزی گوش می‌کنم تا نرم سراغ شادومادِ‌ شاهین نجفی. سر راه کنار برین دوماد می‌خواد نار بزنه،‌ سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه... غمت کوچیکه اما غمه. مث غم‌های کوچیک و ساده‌ی بچگی. نمی‌دونم برای این غم کوچیک مث بچه‌ها گریه کنم یا مث بزرگا سر تکون بدم و به تخمم بگیرمش. 

    امروز حس کردم بابا رو دوس دارم. از احساسات بدم میاد. رفتنو سخت‌تر می‌کنن.

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    روز دوم

    آدما زیر ماسک نامهربون ترن. هی سعی میکنم این دخترو بخندونم اما نمی خنده. ما اون دوستایی نیستیم که به ترک دیوار هم میخندیدیم؟ مهسا با توام! این یبس بودن یعنی چی؟ از کجا میاد؟ کی مارو این ریختی کرده؟ شبیه یه هیولا؟

    مهسا اینجارو نمیخونه. خانوم «ه» هم. خانوم «ه» همکلاسی خیلی خوبی بود اما الان؟ آدم گوهیه. ببخشید اگه گذرت به اینجا افتاده. گوه بودن طبیعیه. اما سعی کن اون گوهی باشی که سلام میکنه. لبخند میزنه. خود واقعیشه. ماسک نمیتونه شخصیت مزخرفتو بپوشونه.

    تا حالا وسط امتحان زدی زیر خنده؟ جوری که از کل اون سوالا فقط بدونی نوز بلژیکی کیه چون ازش خوشت میاد و صدبار به عکسی که با قلیون و عمامه انداخته نگاه کردی و هارهار خندیدی. باید پرکیفیتشو پیدا کنم و بذارم بکگراند گوشیم. برگه خالیِ خالیه. خانم پازوکی وسط جلسه ازت میپرسه چخبر؟‌ و دلت میخواد بش بگی خبرِ بگایی.

    از کتابخونه مدرسه چندتا کتاب برداشتم. دوجلد از گنگ خوابدیده محسن مخملباف. یه مجموعه داستان ارمنی. یه نمایشنامه. دوتا رمان و یه کتاب درمورد معماری ایران که قرار نیست بخونمش.

    یه جای داستان جراحی روح مخملباف نوشته حس کسی را داشتم که خودش را میزاید. حس کسی که دوباره خودش را میخورد تا بار دیگر بزاید. 

    منم حس کسی رو دارم که خودشو میزاد. حس کسی که دوباره خودشو میخوره تا یه بار دیگه بزاد. 

     

     

     

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰

    روز اول

    تا حالا قلبت ترکیده؟ بوم! جوری که صداشو بشنوی. قلب من زیاد میترکه. اگه بخوام بشمرم امسال بالای صدبار ترکیده. کم کم بهش عادت میکنی. از قبل براش آماده میشی. قلبتو دودستی میندازی جایی که منفجر بشه. 

    امروز روز اول نبودنمه. احتمالا یه هفته طولش بدم و موبایل لعنتیمو روشن نکنم. کار احمقانه ایه نه؟ و من جایی رو امضا نکردم که احمق نباشم. من جایی تعهد ندادم که اگه اون پسر ازدواج کرد ناراحت نشم. من به کسی قول ندادم که نشکنم.

    امروز فیلم Only Lovers Left Alive جیم جارموش رو دیدم. 

    +وقتی که دوتا ذره درهم تنیده رو از هم جدا کنی و بین اون دوتا ذره فاصله بندازی، حتی اگه هرکدومشون یه سر دنیا باشن وقتی یکی رو تحت تاثیر یا تغییر بدی اون یکی ذره هم به همون اندازه تحت تاثیر قرار میگیره و تغییر میکنه. 

     

     

    فردا امتحان تاریخ دارم. هیچی بلد نیستم و دلم میخواد برای خودم و نادرشاه گریه کنم. 

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    بیهوده‌گویی‌ها ۱

    اینجا آنقدر خوب و خلوت است که می‌توانم با خیال راحت بگویم مهلا مهرابی آدم مزخرفی‌ست. مهم نیست اگر شما مهلا مهرابی را نمی‌شناسید. من می‌شناسمش و بهتان اطمینان می‌دهم آدم مزخرفی‌ست، و روز‌به‌روز هم مزخرف‌تر خواهد شد. نمی‌خواهم از مهلا مهرابی صحبت کنم. داشتم به این فکر می‌کردم که نوشته‌ام را چطور آغاز کنم و همان لحظه مهلا مهرابی پاچه‌ی معلم را خاراند. چاره‌ی دیگری نبود جز این آغاز.
    امروز دلم می‌خواست همه‌چیز را تمام کنم و از خانه بزنم بیرون. مثل همیشه. جنونی آنی و بی‌نتیجه. صدای خانه آزارم می‌دهد. صدای شیشه‌کشیدن. صدای سکس. صدای سکوت. صدای کوبیده‌شدن سر مامان به دیوار. صدای آواز کارگرها. صدای سگ‌های خیابانی.
    تازگی‌ها اعضای بدنم در خواب می‌پرند و می‌لرزند. انگار کسی تو را ده‌متر بالا ببرد و یکهو بیندازد زمین. اینطور وقت‌ها بیشتر از همیشه دلم می‌خواهد همه‌چیز را تمام کنم. خیال می‌کنم چیزی به من خورانده‌اند.
    بالاخره عشقی که گشنه نبود را ریختم دور. گفته بود عشق باید گشنه باشد، و عشق ما چطور؟ تنها گشنه‌ی لمس بود و تن. باید تمام می‌شد عشقی که در آن خبری از آمیزش‌ روح‌ها نبود.
    جایی در فیلم Mustang، وقتی دارند از سونای آزمایش بکارت می‌گیرند می‌گوید «من با تمام آدم‌ها سکس داشتم.» ادامه‌اش را در دلم می‌گویم «اما در خیال». اهمیتی ندارد که تشخیص دکترها باکرگی‌ست. ما با تمام آدم‌ها... دیگر بهتر است تمامش کنم. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    ۱۷ اسفند

    چاقوها را قایم می‌کنم، دریل‌ و بطری‌های شیشه‌ای و میله‌های تیز و گلدان‌ها را. این کار را از مامانبزرگ یاد گرفته‌ام. او هم وقتی دعوا می‌شد می‌افتاد به جان اشیاء خطرناکی که تا چنددقیقه بعد می‌توانستند آلت قتاله باشند. اینطور وقت‌ها اشیاء جیغ می‌کشند و صدایشان فقط می‌رسد به گوش من و مادربزرگ. ما فریادرسان‌ خوبی هستیم. 
    یک میله‌ی بلند از چشمم پنهان مانده. پاهایم می‌لرزند و لابه‌لای کارتن‌ها قایم شده‌ام. ناخن‌هایم را می‌کشم به پیراهن زرد جدیدم. میله را نگه می‌دارد بالای سرش. مامان دارد دست و پا می‌زند. پسرک دارد گریه می‌کند. پاهایم دارند می‌لرزند و صدایم درنمی‌آید. از پشت مبل‌ چشم می‌دوزم به میله که هنوز آن بالاست. بابا دارد می‌شمارد و فریاد می‌کشد. «بگو گه خوردم وگرنه می‌کوبمش به سرت. صورتتو داغون می‌کنم. می‌کشمت!». یک... دو... سه... نمی‌کوبد. چشمانم را فشار می‌دهم. چهار... پنج... شش... هنوز نکوبیده. هفت... هشت... نه... چشمانم را با وحشت باز می‌کنم. بابا می‌رود بیرون و در را می‌بندد. مامان بلند می‌شود و خونش را با دستمال پاک می‌کند. خودم را از بین کارتن‌ها می‌کشم بیرون و موبایلم را روشن می‌کنم. به آقای میم پیام می‌دهم. «کتک خورد.» زود جواب می‌دهد. «متاسفم». گریه‌ام می‌گیرد و بغضم می‌ترکد. مثل کتابِ «دوباره از همان‌ خیابان‌ها»ی بیژن نجدی که می‌گفت: آدم گاهی یادش می‌ره که می‌شه گریه کرد.
    چشم می‌دوزم به در و آرزو می‌کنم که کاش تخمش را داشتم برای همیشه بزنم بیرون. بعد یاد تاریکی شب و آدم‌های غریبه و تجاوز و قتل می‌افتم و مثل همیشه فکرش را از سرم دور می‌کنم. به چشم‌های خیس مامان نگاه می‌کنم و به دستمال خونی روی کابینت و به میله‌ که حالا روی زمین افتاده. میله را هم قایم می‌کنم پشت کمد و لبخند می‌زنم.

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۶ آذر ۰۰

    بنویس هیبا! بنویس هیبا ...

    ‏اکتب یا هیبا، فمن یکتب لن یموت أبداً. هیبا نیستم و دیگر کسی بهم نمی‌گوید «اکتب». اهمیتی هم ندارد. ولی حق با یوسف زیدان است. کسی که می‌نویسد هیچگاه نمی‌میرد. شاید بمیرد اما زنده است در خزعبلاتش، در کلماتی که ردیف کرده و لابه‌لای سطور بیهوده‌ای که نوشته است. امروز یک مرد خوب برایم شعر خواند. می‌گویم «خوب» چون دلم می‌خواهدش. تصور آغوشش خوب است، تصور شنیدن نامم از زبانش و تصور برخورد انگشتان کشیده‌اش به سینه‌ها و صورتم. نمی‌دانید چه انگشتان زیبایی دارد. کشیده‌اند و لاغر. اگر جامعه‌شناس و نویسنده نبود لابد نوازنده‌ی معرکه‌ای می‌شد. دوستی داشتم که می‌گفت رابطه‌ی نوجوان هفده‌ساله و مرد سی‌وپنج‌ساله نمی‌تواند عاطفی باشد، جنسی‌ است و بس. حق با اوست ولی تکلیف این تپیدن قلب‌ها و جوانه‌زدن نوک انگشت‌ها چه می‌شود؟ نگویید قلبم هم لای پایم است که می‌تپد! اما قشر جامعه‌شناس عجیبند. تعهدشان با یکی‌ست و قلبشان با یکی دیگر. این را به همه تعمیم نمی‌دهم. تنها کسانی که من می‌شناسم اینطورند. شاید همین‌روزها از جامعه‌شناس‌شدن صرف‌نظر کنم.
    دیالوگی بود در فیلم سکس و فلسفه‌ی محسن مخملباف که می‌گفت «ما ناتوانیم از عشق دائمی. هر عشق تنها شعله‌ای است کوتاه، و معلولِ چند حادثه‌ی پیش پا افتاده. درواقع عشق ابدی وجود ندارد.» عشق آن مرد هم شعله‌ای است کوتاه در اواخر هفده‌سالگی. عشقی آکنده از میل و هوس و شهوت که خاموشی‌اش حتمی‌ست. خاموش خواهد شد و فراموش، شاید. افزون خواهد شد و خانمان‌سوز، لابد.

  • ۴ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

    اندر مزایای انگشت وسط

    اینجا نوشتن یک‌جورِ خاصی آرامش‌دهنده است. نمی‌دانی چه کسی سرک می‌کشد و چندنفر تا ته می‌خوانند و هرکس با خودش چه فکری می‌کند. این‌ها را که نفهمی همه‌چیز آسان می‌شود، حتی عامیانه‌ننوشتن بعد از مدتی طولانی. تحملم تمام شده و به این فکر می‌کنم که چرا همین‌حالا سرم را نمی‌کوبم به دیوار روبه‌رو و قبلش انگشت فاکم را نمی‌گیرم سمت آدمها. سمت آن مرد سی‌وپنج‌ساله‌ی جامعه‌شناس که گفت برو و روزی که توانستیم سکس کنیم بیا. سمت آن دوست احمقی که روزهای سخت گورش را گم می‌کند و وقتی پیدایش می‌شود مثل واعظ‌ها گند می‌زند به حال آدم. سمت آن معلمی که سرش گرم فرانسه، ایفل، موزه لوور و کلیسای نتردام است و شاگردی که روزی داستان عشق‌های قدیمی‌اش را شنیده بود به تمامی از یاد برده و به زباله‌دانیِ فراموشی سپرده. سمت دایی عزیزم که تا چادر را کنار گذاشتم و موهایم را ریختم بیرون محبت و لبخندش را از من گرفت و جایش پول و هدیه داد، تا مبادا بفهمم دیگر به اندازه قبل دوستم ندارد. سمت بودا و مورگان فریمن چون ازشان بی‌دلیل بدم می‌آید. سمت پدر که خودش نمی‌داند چطور گه زده به لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام و تا نگاهش می‌کنم یادم می‌افتد سه مرد در یک‌هفته سینه‌هایم را دیده‌اند و او خبر ندارد و خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد چون اوضاع مضحکی است. چون باید تمامش کنم و نمی‌کنم و همچنان رقت‌بار به نفس‌کشیدن ادامه می‌دهم و گندهای جدید بالا می‌آورم. یک غریبه هرروز برایم کتاب می‌خواند و حرف می‌زند و من هیچ نمی‌گویم. قرارمان همین است. او دهان باشد، من گوش؛ و تا ابد غریبه بمانیم و این زیباترین نوع ارتباطی‌ست که می‌شناسم. در حال حاضر فقط او را دوست دارم، و احتمالاً تا وقتی همدیگر را نشناسیم همچنان دوستش خواهم داشت. 

     

    +دلم می‌خواهد بروم کافه. دلم می‌خواهد سینه‌هایم را با یک دختر دیگر مقایسه کنم. دلم می‌خواهد کتاب‌های درسی‌ام را آتش بزنم. دلم می‌خواهد مشت بزنم به صورت دوست‌پسر سابقِ دوستم. دلم می‌خواهد بمیرم. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    ...

    نمی‌تونم بنویسم. احمقانه‌ست نه؟ یه روزایی برام مثل آب خوردن بود و حالا شبیه جون‌کندن. اولین‌بار که براش نوشتم بهم گفته بود "فاکنر می‌گه نوشتن عرق‌ریزان روحه" راست گفته بود فاکنر، اما گاهی حتی از عرق‌ریزان روح هم عذاب‌آورتر. می‌گم کی می‌دونه سال بعد چی می‌شه؟ اونوقت ما قرار بوسه و هم‌آغوشی گذاشتیم. شاید من مرده باشم. شاید تو مرده باشی. شاید هیچ‌کدوم زنده نباشیم. پناهی می‌گفت از عشق حرف‌زدن واسه آدمی خیلی زوده... خیلی زود! و ما احمقای عجولی بودیم. 

     

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰