مالیخولیا

بوی جوی مولیان آید همی!

همسایه‌ها می‌گویند که دوماه است از خانه‌ی طلعت‌خانم، بوی قورمه‌سبزی نمی‌آید. غروب که می‌شود می‌رود جلوی خانه گلرخ‌، بی‌مقدمه می‌گوید: گلرخ‌جون، یه‌کم قورمه داری به ما بدی؟ واسه شامِ بچه‌هام میخوام.
گلرخ هم هربار، با کلافگی کیسه سبزی یخ‌زده‌ای بیرون می‌آورد و می‌نالد: دِ آخه طلعت‌خانم! تو این روزا کی میره خونه کسی که بچه‌های تو بیان پیشت؟!
طلعت که می‌رود، از خانه‌ی گلرخ صدای سوغاتیِ هایده شنیده می‌شود. گلرخ کسی را ندارد، در این چهل‌وچندسال نه ازدواج کرده، نه دوستی، نه آشنایی... فقط هرازگاهی کسی اشتباهی زنگ می‌زند و برایش پیغام می‌گذارد که "مراقب خودت باش". گلرخ هم گریه می‌کند، می‌رود دست‌هایش را با مایع می‌شوید، به دستگیره در الکل می‌زند، و با پارچه‌هایی که از مادرش مانده، برای خودش ماسک درست می‌کند.
آن‌سوی خط، حامد شماره خانه‌ قبلی میترا را می‌گیرد. مثل دیوانه‌ها زل می‌زند به سفیدیِ دیوار و به این فکر می‌کند که چقدر شبیه رنگ لباس پرستاری میتراست، چقدر شبیه پنبه‌ای است که میترا هرروز با آن‌ها سروکار دارد، چقدر به تخت‌های بیمارستان مانند است... و به خودش که می‌آید می‌بیند ده‌بار پشت‌سر هم جمله‌ی "مراقب خودت باش" را تکرار کرده است.
میترا چشمانش به سفیدی‌ها عادت کرده، تنها رنگ سپید مهم زندگی‌اش، موی پدری است که شبانه‌روز کنج خانه می‌نشیند و بنان گوش می‌دهد، و ده‌دقیقه طول می‌کشد که تایپ کند "میترا، کی برمیگردی بابا؟"
می‌نویسد کی برمیگردی بابا؟ و دستش را روی گلویش فشار می‌دهد. نفسش بالا نمی‌آید. گرما همه‌جا را برداشته. بنان هنوز می‌خواند "بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی..." و پیرمرد مطمئن است که تب، از علائم اولیه انتظار است. طلعت‌خانم سبزی‌ها را گذاشته کنار اجاق تا یخش آب شود، گلرخ به دستانش ضدعفونی‌کننده می‌مالد، حامد وقتی زنگ می‌زند با صدای بلند می‌گرید، میترا جواب پیغام پدر را، با "نمیدانم" می‌دهد، و پیرمرد، دیگر این‌بار میمیرد...

  • ۱۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹

    گریز

    باید از اینجا برویم. می‌زنیم به کوه و دشت، می‌دویم در گندمزارها و دیگر، کسی بوی غم‌مان را حس نمی‌کند. دیگر همه فراموش می‌کنند که شام هرشب‌مان، عجز بود و خانه را صدای محزون شجریان برمی‌داشت. دیگر نیاز نیست که چشم‌مان را بدوزیم به عکس گلدان‌ها، و همچون مرده‌پرست‌ها، زل بزنیم به دیوار رو‌به‌رو و به آخرین حرفِ رفتگانمان بیندیشیم.
    بیا گام برداریم به سوی تپه سرسبزِ ناکجاآباد و برای گوسفندها نِی بزنیم. گوسفندها چه می‌دانند که ما گریختیم؟ می‌پندارند همیشه اینجا بودیم... و ما می‌توانیم همان‌جا قلب‌های زرد و صورتک‌های لبخند‌به‌لب‌مان را دفن کنیم و به روی خودمان نیاوریم که ماییم.
    حتی... حتی می‌توانیم خانه‌ای متروک پیدا کنیم و روی دیوارش، به‌جای علامه حسن‌زاده آملی، شعر سهراب را بچسبانیم. 
    قایقی خواهم ساخت،
    خواهم انداخت به آب
    دور خواهم شد از این خاک غریب...
    دیگر صدای گریه‌ی گربه‌ها را نخواهیم شنید که دلمان بلرزد، دیگر در رویاهایمان، شریعتی را غمگین نمی‌بینیم، دیگر آنجا زمان، اینقدر خالی و زود نمی‌گذرد... آنجا فقط ماییم و گبه‌های رنگارنگ، سه‌تار و تنبورِ روی طاقچه، و دیوانِ حافظ قدیمی‌ای که بوی خاک می‌دهد.
    قیدوبندی نیست، سرّی نیست، حقارتی نیست، و ما آزاد می‌شویم.

    باید از اینجا برویم

    باید بزنیم به کوه و دشت...

    و بدویم در گندمزارها

    تا کسی بوی غم‌مان را حس نکند...

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    شاید اظهار عجز و خستگی

    خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش می‌بود. شاید باید قشنگ‌تر، به‌یادموندنی‌تر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.
    دنیا دور سرم می‌پیچه. 
    به همه درباره جاذبه زمینی که حسش می‌کنم گفتم. خیلی‌اوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبه‌ش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین می‌کشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یه‌چیزی شبیه روح‌خوار‌های هری‌پاتر.
    حس آدمی رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اون‌هارو همزمان کنترل کنه. 
    خانم فالکن برام از عددای عجیب‌غریب حرف زد، از فرق بین دیدن و نگاه‌کردن، از بازگشت رنسانس حتی! نمیدونم، حرف‌هاش برام مبهم بود. دلم می‌خواست بهش بگم چقدر شبیه فیلسوفِ دنیای سوفی حرف می‌زنه. یه‌جاش گفت: زمان توهمه.
    می‌فهممش، اما مبهمه. مبهم... مبهم...
    معلممون نیست، اما خیلی عجیب و باحوصله‌ست. نمی‌دونم، انگار ده‌ساله دبیرمونه، می‌شناستم و طبق اون آشناییه که بهم میگه نمیشه بهونه آورد و باید بذر زندگی رو کاشت. بعدها معجزه‌ها خواهی دید...
    امروز دلم می‌خواست از همه گروه‌ها برم بیرون، اما باز یه‌چیزی دستم رو می‌بست، که مسئولیت امتحانای اقتصاد با منه، که مسئولیت دینی این هفته با منه، که مسئولیت تفکر با منه، مسئولیت جواب‌دادن به بچه‌ها هم با منه. نمیدونم شرایط خوبیه یا بد. فقط می‌دونم هرچی بیشتر میشن بیشتر سرگیجه می‌گیرم و از ترسِ خواب‌موندن و انجام‌ندادنش، نمی‌خوابم.
    نمیدونم تا آخر سال چی ازم می‌مونه. هیچی نمی‌دونم. 

     

    از فضای اینستا هم خسته‌ام، کاش آدم می‌تونست جلوی فامیل با خیالِ راحت خود واقعیش رو نشون بده و پذیرفته شه.

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

    و ناتوانی این دست‌های سیمانی...

    گریزناپذیره. مثل وقتایی که میفتی و دردت می‌گیره. نمی‌تونی برگردی و کاری کنی تا نیفتی. نمی‌تونی هم کاری کنی که دردت نیاد. نه اختیار گذشته تو دستته و نه اختیار حال. به آینده هم که کلا نمیشه فکر کرد. انگار زمان می‌ایسته و تو میمونی و به قول فروغ "ناتوانیِ این دست‌های سیمانی".

    مثل اون غمِ پنهون‌شده توی بعضی از آهنگ‌های فولکلور می‌مونه، شبیهِ سیاهیِ زیر چشمای گود‌افتاده‌ت. دیگه نمیشه کاریش کرد. همینه که هست.

     داشتم از ناتوانی‌ دست‌هام می‌گفتم. از نشدن‌ها، نتونستن‌ها، نخواستن‌ها. دیگه نمیدونم از زندگیم چی می‌خوام. می‌خوام لبخند بزنم، واقعی و زیاد لبخند بزنم. و بعد که دور لبم بخاطر لبخندزدنِ زیاد چروک شد بگم: وای، من چقدر خوشبخت بودم. من چقدر زندگی قشنگی داشتم.

     میخوام فراموش کنم که دنبال راه فرار می‌گشتم و از پنجره اتاق، به پاسیوی همسایه نگاه می‌کردم که اگه خودمو بندازم چقدر می‌ترسه. یادم بره می‌خواستم از همه گروه‌ها برم و غیب شم، و از یاد ببرم صحنه‌ی براش‌هایی که شستم و کنار سینک گذاشتم.

    فیلم لیلا از مهرجویی رو دیدیم. آماندا گفت: "حس می‌کنم لیلای زندگی من تویی، اونی که همیشه از حقش می‌گذره، همیشه خودخوری می‌کنه" آره، من لیلام. من سلمای "رقصنده در تاریکی" هم هستم. من حتی اونجاییَم که جلسومینای "La Strada" گریه می‌کنه. منم اونی که درجواب "دلت واسه استراسبورگ تنگ نمیشه؟" گفت: مگه میشه دلم برای جایی که نرفتم تنگ شه؟

    دیگه نه استراسبورگی تو کاره، نه دو فیلسوف زیر یک چتری. اما دلم برای شنیدنِ صدای استاد دینانی، توی خیابونای استراسبورگ خیلی تنگ شده.

  • ۹ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹

    به کابویِ مغرور

    هانیگرین می‌گفت: واقعا خجالت نمی‌کشی خدا رو "کابوی" صدا می‌زنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاری‌شدن آبی، شبیه قله‌ی کوهی، شبیه کابوی‌های فیلم‌‌های وسترن، شبیه ملکه‌های سخاوتمند... همه‌جا می‌بینمت، همه‌جا می‌شنومت، و همه‌جا بوی تو رو استشمام می‌کنم. تو همه‌جا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه‌ چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه می‌داری. وقتی راه پر از چاله‌چوله‌ست، دستم رو می‌گیری. من بلد نیستم مثل باباطاهر برات شعر بگم. یاد هم نگرفتم که چجوری مثل علامه حسن‌زاده آملی، برات الهی‌نامه بنویسم. من فقط میتونم مثل چوپانِ داستان "موسی و شبان" یه‌سری جمله بچینم کنار هم، تا بفهمی چقدر مشتاق دیدنتم. مشتاق اینکه نگاهم کنی، بهم لبخند بزنی، من رو در آغوش بگیری، و دوستم داشته باشی. دوستم داشته باشی...

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۲۳ فروردين ۹۹

    ده‌ کار قبل از مرگ

    ۱) یه‌دور کامل کل ایران و جهان رو گشته باشم (هرچند خیلی فانتزی و دور از واقعیته)

    ۲) ویولن، دف، سنتور، پیانو و چنگ یاد بگیرم و به زبان‌های عربی، کردی، فرانسوی، ایتالیایی و روسی مسلط باشم.

    ۳) یه بچه از پرورشگاه و یه گربه داشته باشم.

    ۴) بدونم... بدونم... بدونم... درحدی که بتونم مسیر خودم توی سیاست و دین و زندگی رو پیدا کنم.

    ۵) گلفروشی یا کتابفروشی داشته باشم.

    ۶) حرف مفت‌نزدن رو یاد بگیرم.

    ۷) تجربه تدریس تو یه روستا داشته باشم.

    ۸) بتونم حداقل، جون و یا زندگی یه‌نفر رو نجات بدم.

    ۹) یه کتاب بنویسم، و یه فیلم بسازم.

    ۱۰) و چندتا تجربه کوچیک هم مثل: دوشیدن شیر گاو، پخش‌کردن بادکنک یا حباب‌ساز بین بچه‌ها، و ساززدن توی خیابون و ...

    اگه چیز مهمی یادم بیاد اضافه می‌کنم و مهم نیست ده‌تان یا بیشتر (:

    مرسی سولویگ و فاطمه عزیزم🌸

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۷ فروردين ۹۹

    درباره‌ی ماریلا

     

    کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسه‌مون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدت‌ها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمی‌ترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که جنسیت نمی‌شناسه" و داستان مولانا و شمس. اگر هم بدبین باشین که لطفا اون گرایشی که بهم نسبت میدین رو به زبون نیارین و زود برین. زود زود زود... اگه میخواین این علاقه رو نه بدبینانه و نه خوشبینانه براتون توصیف کنم میتونم از ارتباط بین ماریلا کاتبرت و آنشرلی حرف بزنم. برای همین، اسم ماریلا رو ماریلا گذاشتم. خودشم میدونه اسمش ماریلائه، اما همچنان آدم بداخلاقیه و ذوق نمی‌کنه.
    من اصرار داشتم که درون این زن، یه قلب مهربون می‌تپه که من شاید بتونم زنده‌ش کنم. اون تلاش‌های من رو می‌دید، ابراز علاقه‌های من رو می‌شنید، کیک‌هایی که روز معلم براش می‌بردم رو می‌خورد، وقتایی که تولدش رو تبریک می‌گفتم جواب می‌داد، و حتی خیلی‌وقتا باهام مهربون می‌شد. اون می‌دونست من کاشی‌های توی راهرو رو می‌شمرم و گربه‌ها رو دوست دارم و برای اینکه روی زمین آشغال ریخته حرص می‌خورم و عاشق سرک‌کشیدن به جاهای کم‌رفت‌وآمدم. اما تفسیرش اینه که: این دختر دنبال جایی می‌گرده که دردسر باشه. 
    سولویگ توی وبلاگش از ارتباطایی که دیگه مثل قبل نمیشه حرف زد. از حرفایی که کم میاد، اون کش‌دادن‌ها و ... اما من دارم از کش‌دادن‌های یک‌طرفه حرف می‌زنم. اینکه از ارتباطم با ماریلا، هیچی نمونده و هیچی درست نمیشه. و همه، از مامان و دوست‌هام گرفته تا ناظم و معلم ویرونش کردن؛ اما من همچنان منتظر تبریک‌گفتنم. تبریک عید، یلدا، روز معلم، تولدش... از این می‌ترسم که دست بکشم، تمومش کنم، یا جایی برسه که بگم "من چقدر احمقم!" 

    +خیلی دودل بودم که از ماریلا چیزی بگم یا نه، این پست، اولش قرار بود درمورد بی‌‌احساس‌بودن من نوشته شه. یعنی ممکنه فردا از نوشتنش پشیمون شم؟ این بخش کمی از ماریلائه. اتفاقایی که توی این سه‌سال افتاده، فراتر از این حرفاست.
    +خدایا، من چرا نرمال نیستم؟

  • ۹ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۹ فروردين ۹۹

    آخرین‌بارها؟

    همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.

    خاطره‌ی آخرین‌روزی که مدرسه باز بود رو توی کانالم خوندم. نوشته بودم: «با داینا توی راهروها دست همو ضربدری گرفته بودیم و چهارقدم که می‌رفتیم جلو، سه‌قدم برمیگشتیم. دوباره چهارقدم جلو، سه‌قدم عقب. خانم اسمایل مارو دید و با خنده گفت چندوجبه؟»

    غمگینم کرد. نمی‌دونستیم آخرین باریه که توی سال ۹۸ دست همو می‌گیریم.

    یه‌جاشم نوشته بودم «خانم ردموند بهم گفت: می‌خواستم به دخترم نشونت بدم، بگم این دختر خوب به گلدون‌های من آب میده.» 

    نمیدونستم آخرین‌روزیه که می‌تونم بهشون آب بدم. چقدر بده که آدم متوجه آخرین‌بارها نمیشه. چقدر بده که آدم نمی‌تونه به گلدون‌هاش آب بده.

    دلم می‌خواد برم پیوی هرکی که می‌شناسم و بگم: لطفا زنده بمون، لطفا زنده بمون، لطفا...

    دلم می‌خواد به همه‌ی همکلاسی‌هام بگم: اونی نباش که بعد از این روزا صندلیش خالی می‌مونه.

     

    حس می‌کنم دارم دیوونه میشم. گریه کردم. واسه دانشکده علوم اجتماعی تهران، واسه اینکه درآینده نجوم نمی‌خونم، واسه اینکه کارگردان نمی‌شم، واسه اینکه خیلی‌وقته گربه‌ای رو نوازش نکردم، واسه پاره‌شدن سیم ویولنم، و واسه اینکه ممکنه بمیرم...

    می‌دونم بیهوده‌ست همه‌ی اینا. به قولِ ابتهاج "زورق به گِل‌نشسته‌ای‌ست زندگی". اما چیکار میشه کرد وقتی همین زورق به گل‌نشسته رو هم دوست داریم؟

     

    از پراکنده و بدون موضوع نوشتن خسته شدم. کاش می‌تونستم منظم حرف بزنم.

  • ۸ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۲۴ اسفند ۹۸

    بدشانسی

    من خیلی دلم میخواست از این دخترایی باشم که از بچگی رفتن کلاس موسیقی و تو این سنشون، ویولن بلدن، سنتور بلدن، و هرساز دیگه‌ای. اما نبودم. 

    الان که دارم اینارو می‌نویسم، سیم ویولنم رو پاره کردم و آرشه‌شم داغون شده. این حرف از طرف کسی که ویولن بلده قابل بخششه، اما از طرف کسی که هنوز نتونسته کلاس بره و نشسته پای آموزشای یوتیوب و از هیچی سردرنمیاره نه. 

    اگه بهتون بگم بالای تختم یه ویولن خراب، یه سنتور پاره، و یه دف که ازش استفاده نمی‌کنم هست باورتون میشه؟

    روز اولی که سنتور داشتم، مامانم برش داشت، درش باز بود. پرت شد و شکست. دادیم تعمیرش کنن. بعد از یه ماه که اومدم برم یوتیوب دیدم یکی از سیماش پاره شده. اصلا نفهمیدم منی که حتی بعد از اون لمسش هم نکردم چجوری ممکنه خرابش کرده باشم. 

    روز اولی که ویولن خریدم هم همینطور شد. داداشم آرشه‌شو برداشت. دیدم همینجوری داره وامیشه از هم. اومدم اونو بگیرم، دستم خورد یه‌جای دیگه از ویولنم شکست. امروز هم که اینطوری... 

    واقعا حس می‌کنم طلسم شدم. هربار خواستم برم کلاس موسیقی کنسل شده، نمونه‌ش همین اواخر که به لطف کرونا همه تصمیمام بر باد رفت. هربار گفتم از یوتیوب یاد می‌گیرم هم یه‌جاشون شکست. 

    قبل از این می‌زدم زیر گریه اما الان بغض گلومو گرفته و دارم می‌خندم. یکی بیاد این سازهارو از دست من نجات بده، من رو هم از این زندگی. 

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۸ اسفند ۹۸

    مزایای منزوی بودن؟

    یکی از بدترین عذاب‌های دنیا اینه که غیراجتماعی باشی و بدلایلی که حتی خودت هم نمیدونی ادای اجتماعیا رو دربیاری، اون‌موقع‌ست که مثل دست‌وپاچلفتیا که هی کارو خراب می‌کنن، شروع می‌کنی چر‌ت‌و‌پرت‌گفتن و احمقانه رفتار کردن. میدونین؟ آدم یا باید کاملا غیراجتماعی باشه یا کاملا اجتماعی، چون اگه آدم سعی کنه حد وسط باشه (یا چیزی باشه که نیست) نابود میشه. مثل حس‌وحالی که من این‌روزا دارم. بتمرگ سر جات دختر، چرا همش سعی می‌کنی با این‌واون حرف بزنی؟ حس می‌کنم یکی از دلایلم اینه که مثلا میخوام مهربون و مردمی باشم، درصورتی‌که نیستم. چون یه‌جا می‌بینم کلی نفرت ازم می‌زنه بیرون و جای اینکه لااقل تظاهر کنم و خوب جوابشونو بدم، بدتر توهین میکنم. یکی دیگه از دلایلم هم اینه که همیشه به روابطشون حسودیم میشه. من همیشه دوست داشتم مثل فیلم و سریالا همکلاسیایی داشته باشم که همه‌جوره متحد باشیم، براشون فداکاری کنم و هرچی. هفتم تا حدودی همچین آدمی بودم، دوستم داشتن. اما چندساله فهمیدم واقعا این اتفاق قرار نیست بیفته، و هیچی شبیه فیلما نیست. یه مشکل بزرگ دیگه هم تو روابطم با بقیه دارم و اونم اینه که: بی‌ادبم. یعنی یه حرف مودبانه قرار نیست از دهنم دربیاد. با قصد نمیگم چیزی‌ رو، اما یه‌سری چیزا اونقدر برام عادی شده که به شوخی میگمش و بعد که می‌فرستم می‌کوبم تو سرم و میگم: خدا مرگم بده! این چی بود گفتی؟ جدا از اینا، دلم میخواد از همه گروه‌های واتساپ لفت بدم. چندروزه سالم میرم واتساپ، وقتی برمی‌گردم می‌بینم سردرد و تهوع دارم. بخاطر درس و امتحان نیست، نمیدونم دلیلش چیه. اما وقتی چتارو می‌خونم، جز حرص‌خوردن کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد. فقط دوست دارم این دوران بگذره و خود واقعیم بشم. زمان خوابم مثل قبل به‌هم ریخته. نگران گلدون‌هامم. یک‌دقیقه احساس نفرت می‌کنم و دقیقه‌ بعدش میگم وای، چه همکلاسیایی، چه مامان و بابایی، چه دوستایی! چقدر خوبه که آدما به‌هم نزدیک شدن. بعد می‌بینم نه. هیچی بهتر نشده، هیچی. هی به فرار فکر می‌کنم، فرار از خونه. و بعد می‌پرسم آخه کجا؟! کجا میشه رفت تو این وضعیت؟ چیکار میشه کرد؟

    +چندماه از روزی که برای خودم شیرخشک خریدم می‌گذره، که با کلی اصرار برام شیشه‌شیر هم خریدن. [ایموجی خجالت] واقعا خوشحالم. 

    دیشب خواب دیدم رفتیم اردو و من هی می‌پیچونم و میرم جایی که یه عده دارن سماع می‌کنن. حس خیلی خوبی داشت...

  • ۹ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۱۷ اسفند ۹۸