مالیخولیا

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

اندر مزایای انگشت وسط

اینجا نوشتن یک‌جورِ خاصی آرامش‌دهنده است. نمی‌دانی چه کسی سرک می‌کشد و چندنفر تا ته می‌خوانند و هرکس با خودش چه فکری می‌کند. این‌ها را که نفهمی همه‌چیز آسان می‌شود، حتی عامیانه‌ننوشتن بعد از مدتی طولانی. تحملم تمام شده و به این فکر می‌کنم که چرا همین‌حالا سرم را نمی‌کوبم به دیوار روبه‌رو و قبلش انگشت فاکم را نمی‌گیرم سمت آدمها. سمت آن مرد سی‌وپنج‌ساله‌ی جامعه‌شناس که گفت برو و روزی که توانستیم سکس کنیم بیا. سمت آن دوست احمقی که روزهای سخت گورش را گم می‌کند و وقتی پیدایش می‌شود مثل واعظ‌ها گند می‌زند به حال آدم. سمت آن معلمی که سرش گرم فرانسه، ایفل، موزه لوور و کلیسای نتردام است و شاگردی که روزی داستان عشق‌های قدیمی‌اش را شنیده بود به تمامی از یاد برده و به زباله‌دانیِ فراموشی سپرده. سمت دایی عزیزم که تا چادر را کنار گذاشتم و موهایم را ریختم بیرون محبت و لبخندش را از من گرفت و جایش پول و هدیه داد، تا مبادا بفهمم دیگر به اندازه قبل دوستم ندارد. سمت بودا و مورگان فریمن چون ازشان بی‌دلیل بدم می‌آید. سمت پدر که خودش نمی‌داند چطور گه زده به لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام و تا نگاهش می‌کنم یادم می‌افتد سه مرد در یک‌هفته سینه‌هایم را دیده‌اند و او خبر ندارد و خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد چون اوضاع مضحکی است. چون باید تمامش کنم و نمی‌کنم و همچنان رقت‌بار به نفس‌کشیدن ادامه می‌دهم و گندهای جدید بالا می‌آورم. یک غریبه هرروز برایم کتاب می‌خواند و حرف می‌زند و من هیچ نمی‌گویم. قرارمان همین است. او دهان باشد، من گوش؛ و تا ابد غریبه بمانیم و این زیباترین نوع ارتباطی‌ست که می‌شناسم. در حال حاضر فقط او را دوست دارم، و احتمالاً تا وقتی همدیگر را نشناسیم همچنان دوستش خواهم داشت. 

 

+دلم می‌خواهد بروم کافه. دلم می‌خواهد سینه‌هایم را با یک دختر دیگر مقایسه کنم. دلم می‌خواهد کتاب‌های درسی‌ام را آتش بزنم. دلم می‌خواهد مشت بزنم به صورت دوست‌پسر سابقِ دوستم. دلم می‌خواهد بمیرم. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    ...

    نمی‌تونم بنویسم. احمقانه‌ست نه؟ یه روزایی برام مثل آب خوردن بود و حالا شبیه جون‌کندن. اولین‌بار که براش نوشتم بهم گفته بود "فاکنر می‌گه نوشتن عرق‌ریزان روحه" راست گفته بود فاکنر، اما گاهی حتی از عرق‌ریزان روح هم عذاب‌آورتر. می‌گم کی می‌دونه سال بعد چی می‌شه؟ اونوقت ما قرار بوسه و هم‌آغوشی گذاشتیم. شاید من مرده باشم. شاید تو مرده باشی. شاید هیچ‌کدوم زنده نباشیم. پناهی می‌گفت از عشق حرف‌زدن واسه آدمی خیلی زوده... خیلی زود! و ما احمقای عجولی بودیم. 

     

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    یک دو سه! امتحان می‌کنیم

    روزنگاری، نه؟ ایده خوبیه. حالا دارم فکر می‌کنم گشنگی دو ظهر و بوی عدس‌پلو رو چجوری می‌شه نوشت. لاک سفید به دستام نمیاد. اینو مامان هم می‌گه. موهام گره خوردن. احتمالا دارم برمیگردم به دوازده‌سالگی. اون روزا هم همیشه موهام گره خورده بود. عادت داشتم مامان موهامو شونه کنه و ببنده و بزرگ شده بودم و تازه درک کرده بودم افسردگی‌ای که ازش حرف می‌زنن چجوریه و مامان موهامو شونه نمی‌کرد، پس گره می‌خوردن. یه دختره کلاس هفتم با آموکسی سیلین خودکشی کرده بود. البته نمرد. می‌گفتن عاشق یکی از همکلاسیاش شده. ما سه‌تا هم وایساده بودیم گوشه حیاط و می‌خندیدیم و می‌گفتیم "با آموکسی سیلین؟ آخه با آموکسی سیلین؟" و فکر می‌کردیم خیلی بامزه‌ایم. الان یه ورق آموکسی سیلین کنارمه و یاد اون دختر افتادم، یاد خندیدن به رنج‌هاش و تصور اینکه اگه همین‌الان منم این کارو کنم چندنفر قراره بهم بخندن. ولی این کارو نمی‌کنم. آموکسی سیلین می‌خورم چون از کیست بارتولن می‌ترسم. از اینکه دوباره مثل دوازده‌سالگی پامو جلوی دکتر زنان وا کنم و از خجالت و درد به خودم بپیچم. 
    رستگاری در شاوشنک تموم شد. "یادت باشه رد! امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترینِ چیزها و چیزای خوب هیچوقت نمی‌میرن." منم امیدوارم. حتی الان که از صدای خنده بابا می‌ترسم هم امیدوارم.
    باید جلد دوم هری‌پاتر و محفل ققنوس رو شروع کنم. اما خوابم میاد و سردرد گرفتم و خونه رو سکوت برداشته. بذار ببینم چهاردهم شهریور دیگه چی داره که رو کنه!

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰