امیرحسین عزیزم! بعضی روزها رنگ و بوی عجیبی دارند واقعاً. آدم تصورش را هم نمی‌کند یواشکی از خانه بزند بیرون و توی بغل یک دوست آرام بگیرد و چهره‌ی پدرش را تصور کند که نمی‌داند. نمی‌داند که همه‌ی آن دیکتاتور بودن‌ها نتیجه‌ی عکس داده و حالا می‌توانم خیلی از قانون‌ها را دور بزنم.
امیرحسین، به آقای سین بگو بدقولی کرده‌ام و قرار نیست اولین مردی باشد که مرا در آغوش می‌گیرد. پسر جوانی در آغوشم گرفته که شاملو دوست دارد و از چنگ گربه‌ها خوشش نمی‌آید و چشمانش قشنگ‌اند. برخلاف چشمان من. توی عکس آنقدر گود و سیاه افتاده‌اند که دلم می‌خواهد خودم را پرت کنم جلوی ماشین‌های بلوار دلاوران.
کاش می‌توانستم تو را هم ببینم. با همین چشمان گودافتاده و ابروهای نامرتب. قول می‌دهم بیایم مشهد. خیابان‌ طبرسی و شیرازی را دور بزنیم و بغلت کنم. من شیما نیستم. حتی عین شیما هم نیستم. آغوش و لمس‌کردن حالی‌ام می‌شود! ول کن آن شیمای بی‌همه‌چیز را.
امیرحسین به من زنگ بزن. زنگ بزن و باز هم برایم تعریف کن که تا دختره را از دور دیدی فرار کردی. خیلی خنده‌ام می‌گیرد. این خجالتی‌بودن هم چه فرصت‌هایی را از من و تو گرفته! اگر خجالتی نبودیم شاید من به‌جای نازنین «بله» را می‌گفتم. شاید تو به‌جای آن مردک شیما را بغل می‌کردی.
زنیکه با لباس سفید می‌رقصد و من گریه‌ام می‌گیرد و حتی نمی‌توانم به کسی بگویم. حتی به تو. حتی به خودم توی آینه. دارند پسرکم را می‌رقصانند توی هوا و قربان‌صدقه‌اش می‌روند و می‌کشانند این مهمانی و آن مهمانی. با کت‌وشلوار دامادی و آهنگ «سلطان قلبها» و او می‌خندد و نمی‌داند از دور چقدر بغض می‌کنم. بداند هم برایش فرقی نمی‌کند. قلبشان از فولاد است آدم‌ها!
مراقب خودت باش امیرحسین عزیزم. روغن‌های کاسپین را سر جایشان بچین و برایت مهم نباشد که آدم‌ها از مغازه پرتت کنند بیرون. آدم‌ها اگر می‌توانستند از دنیا هم پرتت می‌کردند بیرون. چرت می‌گویند که اگر جای خدا بودند فلان و بهمان! گه اضافی می‌خورند. خوب است که خدا نیستند و می‌شاشند و گشنه می‌شوند و بو می‌گیرند.
گونه‌هایت را می‌بوسم. سلام برسان.