مالیخولیا

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

چرا بنیادگرایان از عشق می‌ترسند؟

نه. این بنیادگرایان نیستند که از عشق می‌ترسند. این تویی. من نمی‌دانم بنیادگرایی چیست. اما تو هم از عشق می‌ترسی. تو هم عشق را می‌کشانی گوشه‌ای و تقلیلش می‌دهی به سکس و همان را هم مخفی می‌کنی. این تویی. یک بنیادگرا. همانطور که توی پست جدیدت‌ نوشته‌ای. «چرا بنیادگرایان از عشق می‌ترسند؟» نه جانم. نمی‌ترسند. فقط نمی‌دانند عشق چیست. آنقدر نمی‌دانند که سی‌خط درباره‌اش می‌نویسند و از سی‌نفر به‌به‌ و چه‌چه می‌شنوند و آخرش هم نمی‌فهمند عشقی که برایش قلم هدر دادند چه بود. ننویس از عشق. بنویس از بنیادگرایی. بنویس از مارکس و دورکیم و زیمل و رویکرد باختینی‌ات. اما ننویس از عشق. از عشق که می‌نویسی عرش خدا می‌لرزد. ادعای دروغینت توی زمین و آسمان منعکس می‌شود و به گوشم می‌رسد و حالم را به هم می‌زند. ننویس از عشق. تو را به جان پدرت قسم که ننویس از عشق! هدر نده واژه‌ها و جمله‌ها و نقطه‌ها را. بگذارشان برای چیزهای دیگر. آنقدر چیزها هست که بتوانی ازشان بنویسی. اصلاً همین اخراج اساتید از دانشگاه‌ را نگاه کن! از محمد فاضلی بنویس. برایم فرقی نمی‌کند که مثل دیگر جامعه‌شناسان ستایشش کنی یا برینی به رزومه‌اش. اما از تو بهترها عشق را ول کرده‌اند و چسبیده‌اند به همین فاضلی. تو هم رهایش کن و بچسب به چیزی. چیزی که نوشتنش نه ضربان قلب عادله‌خانم را بالا ببرد و نه این دختر هجده‌ساله‌ را خشمگین کند و نه شلوار زن‌هایی که لایکت می‌کنند را خیس. این‌ها را می‌گویم چون دلم می‌خواهد باشی. دلم می‌خواهد باشی و نیستی و سی‌وچند کیلومتر آن‌ورتر از عشق می‌نویسی. عشق و رابطه‌اش با سرمایه‌داری. عشق و رابطه‌ش با بنیادگرایی. عشق و رابطه‌اش با هزاران ایسم دیگر. طوری که انگار با هرچیز و هرکس رابطه دارد الّا من. برو و هردوماه یک‌بار سراغم را بگیر و هر دوروز یک‌بار از عشق بنویس. برایم مهم نیست و می‌دانم که برای تو هم. همه‌چیز را تمام‌شده می‌بینم و تو را تمام‌شده‌تر. «در فقدان عشق چه می‌تواند ما را به هم برساند؟ کدام پل؟» بمیر عزیز تمام‌شده‌ی من.

  • ۴ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۲۹ بهمن ۰۰

    هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

    امیرحسین عزیزم، از شیما بدم می‌آید. بدم می‌آید چون نمی‌داند سینما مکان مناسبی برای عشق‌بازی‌ست. برای ردوبدل نگاه و نجواهای عاشقانه و نه اکتفا به گفتنِ یک «سرده‌»ی ساده. سرد است که باشد! به جهنم که سرد است شیما. ببوسش! دست‌هایش را بگذار روی ران‌هایت. دست‌هایش را بگذار لای ران‌هایت. دست‌هایش را بگیر اصلاً. این را هم من باید به تو بگویم؟ منی که نه می‌دانم بوسه چیست و نه حتی مردی دستم را گرفته؟ امثال تو حالم را به‌هم می‌زنند. امثال تو از آدم‌ها ناامیدم می‌‌کنند. امثال تویی که می‌توانند ببوسند و نمی‌بوسند. می‌توانند همخوابه شوند و نمی‌شوند. می‌توانند بگویند «دوستت دارم» و نمی‌گویند. دنیا برایتان شده مسخره‌بازی. توی بالاشهر و طلاها و برند موبایلتان خلاصه می‌شوید. «عشق» نمی‌دانید! فقط اکسیژن هدر می‌دهید.
    امیرحسین عزیزم! این‌ها را به شیما بگو. بگو با نازنین بروند به جهنم. چون نازنین هم از عشق فقط دی‌جی عروسی می‌خواهد. فکر کن به وصال معشوق برسی و بگویی «هیچ‌چیز نمی‌خواهم جز دی‌جی!» احمق‌اند این‌ها؟ از عشق فقط همین را می‌خواهید؟ دی‌جی؟ رقص جلوی صد‌ها چشم و خود را بالاوپایین‌پراندن؟ نه. ایراد بیهوده نمی‌گیرم. اما فقط همین؟ تعریفتان این است از عشق؟ 
    بهشان بگو امیرحسین. بهشان بگو که «همینطور عشق حرام کردند و دورتر شدند.» بگو که اگر جای آن‌ها بودیم زیر زمین آب می‌شدیم و از شرم توی چشم هیچکس نگاه نمی‌کردیم. بگو که برای ما ابهتی دارد عشق! حرمتی دارد.
    باز هم برایم بنویس. اما از آن زن چیزی نگو. بگذار فکر کنم شیما‌ها و نازنین‌ها و علی‌ها مرده‌اند. مراقب خودت باش. جلوی پایت را نگاه کن. خوب نیست مردی به سن‌وسال تو هی بیفتد زمین و بخیه بخورد و پانسمان کند. سلام برسان. 

    دوست و دوستدار تو.

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود میگردد

    این اون چیزی نبود که دلم میخواست. کل این دوسال اونطوری نبود که توقع داشتم. حالا که پنج ماه مونده به کنکور پشیمونم از کل روزایی که گذشت. از هدردادنها و درگیر آدمهای بیخودشدن و اذیت کردن خودم. آره. اذیت کردن خودم! انگار هرروز یه چاقو تیز میکردم و خودم رو سر میبریدم. برای همه چیز خیلی دیر شده. من فقط خراب کردن رو بلدم. از مامان یادش گرفتم. از بابا. از کل این هیجده سال توی این خانواده. از همین میترسیدم. که یه روز چشم وا کنم و ببینم شبیهشون شدم. همونقدر بازنده و منفی و منفعل. همونقدر تنها و خشمگین و بی اراده. عمه اومده بود خونه مون و میگفت انگار متوقف شدید. هر چهارتاتون منتظر یه معجزه اید که همه چیو درست کنه. منتظر ظهورید؟! و خندیدیم. توی سرم گریه میکردم. توی سرم جیغ میکشیدم. توی سرم بابا رو میکشتم.

    این روزا زیاد کشتنشو تصور میکنم. که میکشمش و همه چی درست میشه. اما ته دلمم میدونم نباید این کارو بکنم. نباید شبیهش بشم. نباید یه عوضی مثل خودش باشم. 

    چندروزپیش با مهراب فیلم دونده رو دیدیم. سکانس آخرش اشکمو درآورد. دلم اون ذوق رو میخواست. اون خوشحالی از ته دل. که بعد از کلی باختن و عقب افتادن بالاخره جلو بزنی و مثل امیرو بالا و پایین بپری. 

    الان که اینو مینویسم امیدی ندارم به هیچی. برای اینکه درسامو جمع کنم خیلی دیر شده. برای اینکه زخمامو مداوا کنم هم حتی. چندهفته پیش خانم بدری منش رو دیدم و بهم گفت مهسا تو رو جا میذاره، میره یه دانشگاه خوب و تو میمونی ها! بعدشم یه لبخند زد و گفت عیب نداره. فوقش یه سال دیگه میخونی. فوقش میری آزاد. فوقش... این "فوقش"هایی که این روزا میشنوم خیلی دردناکن. بوی گند باخت رو میدن، بوی گندِ پذیرشِ باخت! 

    ناراحتم. پشیمونم. تنهام و شاید هم تکه پاره ام. کاش میتونستم زمانو برگردونم دوسال پیش و همه چیو درست کنم.

  • ۴ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰