مالیخولیا

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شاید اظهار عجز و خستگی

خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش می‌بود. شاید باید قشنگ‌تر، به‌یادموندنی‌تر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.
دنیا دور سرم می‌پیچه. 
به همه درباره جاذبه زمینی که حسش می‌کنم گفتم. خیلی‌اوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبه‌ش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین می‌کشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یه‌چیزی شبیه روح‌خوار‌های هری‌پاتر.
حس آدمی رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اون‌هارو همزمان کنترل کنه. 
خانم فالکن برام از عددای عجیب‌غریب حرف زد، از فرق بین دیدن و نگاه‌کردن، از بازگشت رنسانس حتی! نمیدونم، حرف‌هاش برام مبهم بود. دلم می‌خواست بهش بگم چقدر شبیه فیلسوفِ دنیای سوفی حرف می‌زنه. یه‌جاش گفت: زمان توهمه.
می‌فهممش، اما مبهمه. مبهم... مبهم...
معلممون نیست، اما خیلی عجیب و باحوصله‌ست. نمی‌دونم، انگار ده‌ساله دبیرمونه، می‌شناستم و طبق اون آشناییه که بهم میگه نمیشه بهونه آورد و باید بذر زندگی رو کاشت. بعدها معجزه‌ها خواهی دید...
امروز دلم می‌خواست از همه گروه‌ها برم بیرون، اما باز یه‌چیزی دستم رو می‌بست، که مسئولیت امتحانای اقتصاد با منه، که مسئولیت دینی این هفته با منه، که مسئولیت تفکر با منه، مسئولیت جواب‌دادن به بچه‌ها هم با منه. نمیدونم شرایط خوبیه یا بد. فقط می‌دونم هرچی بیشتر میشن بیشتر سرگیجه می‌گیرم و از ترسِ خواب‌موندن و انجام‌ندادنش، نمی‌خوابم.
نمیدونم تا آخر سال چی ازم می‌مونه. هیچی نمی‌دونم. 

 

از فضای اینستا هم خسته‌ام، کاش آدم می‌تونست جلوی فامیل با خیالِ راحت خود واقعیش رو نشون بده و پذیرفته شه.

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

    و ناتوانی این دست‌های سیمانی...

    گریزناپذیره. مثل وقتایی که میفتی و دردت می‌گیره. نمی‌تونی برگردی و کاری کنی تا نیفتی. نمی‌تونی هم کاری کنی که دردت نیاد. نه اختیار گذشته تو دستته و نه اختیار حال. به آینده هم که کلا نمیشه فکر کرد. انگار زمان می‌ایسته و تو میمونی و به قول فروغ "ناتوانیِ این دست‌های سیمانی".

    مثل اون غمِ پنهون‌شده توی بعضی از آهنگ‌های فولکلور می‌مونه، شبیهِ سیاهیِ زیر چشمای گود‌افتاده‌ت. دیگه نمیشه کاریش کرد. همینه که هست.

     داشتم از ناتوانی‌ دست‌هام می‌گفتم. از نشدن‌ها، نتونستن‌ها، نخواستن‌ها. دیگه نمیدونم از زندگیم چی می‌خوام. می‌خوام لبخند بزنم، واقعی و زیاد لبخند بزنم. و بعد که دور لبم بخاطر لبخندزدنِ زیاد چروک شد بگم: وای، من چقدر خوشبخت بودم. من چقدر زندگی قشنگی داشتم.

     میخوام فراموش کنم که دنبال راه فرار می‌گشتم و از پنجره اتاق، به پاسیوی همسایه نگاه می‌کردم که اگه خودمو بندازم چقدر می‌ترسه. یادم بره می‌خواستم از همه گروه‌ها برم و غیب شم، و از یاد ببرم صحنه‌ی براش‌هایی که شستم و کنار سینک گذاشتم.

    فیلم لیلا از مهرجویی رو دیدیم. آماندا گفت: "حس می‌کنم لیلای زندگی من تویی، اونی که همیشه از حقش می‌گذره، همیشه خودخوری می‌کنه" آره، من لیلام. من سلمای "رقصنده در تاریکی" هم هستم. من حتی اونجاییَم که جلسومینای "La Strada" گریه می‌کنه. منم اونی که درجواب "دلت واسه استراسبورگ تنگ نمیشه؟" گفت: مگه میشه دلم برای جایی که نرفتم تنگ شه؟

    دیگه نه استراسبورگی تو کاره، نه دو فیلسوف زیر یک چتری. اما دلم برای شنیدنِ صدای استاد دینانی، توی خیابونای استراسبورگ خیلی تنگ شده.

  • ۹ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹

    به کابویِ مغرور

    هانیگرین می‌گفت: واقعا خجالت نمی‌کشی خدا رو "کابوی" صدا می‌زنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاری‌شدن آبی، شبیه قله‌ی کوهی، شبیه کابوی‌های فیلم‌‌های وسترن، شبیه ملکه‌های سخاوتمند... همه‌جا می‌بینمت، همه‌جا می‌شنومت، و همه‌جا بوی تو رو استشمام می‌کنم. تو همه‌جا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه‌ چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه می‌داری. وقتی راه پر از چاله‌چوله‌ست، دستم رو می‌گیری. من بلد نیستم مثل باباطاهر برات شعر بگم. یاد هم نگرفتم که چجوری مثل علامه حسن‌زاده آملی، برات الهی‌نامه بنویسم. من فقط میتونم مثل چوپانِ داستان "موسی و شبان" یه‌سری جمله بچینم کنار هم، تا بفهمی چقدر مشتاق دیدنتم. مشتاق اینکه نگاهم کنی، بهم لبخند بزنی، من رو در آغوش بگیری، و دوستم داشته باشی. دوستم داشته باشی...

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۲۳ فروردين ۹۹

    ده‌ کار قبل از مرگ

    ۱) یه‌دور کامل کل ایران و جهان رو گشته باشم (هرچند خیلی فانتزی و دور از واقعیته)

    ۲) ویولن، دف، سنتور، پیانو و چنگ یاد بگیرم و به زبان‌های عربی، کردی، فرانسوی، ایتالیایی و روسی مسلط باشم.

    ۳) یه بچه از پرورشگاه و یه گربه داشته باشم.

    ۴) بدونم... بدونم... بدونم... درحدی که بتونم مسیر خودم توی سیاست و دین و زندگی رو پیدا کنم.

    ۵) گلفروشی یا کتابفروشی داشته باشم.

    ۶) حرف مفت‌نزدن رو یاد بگیرم.

    ۷) تجربه تدریس تو یه روستا داشته باشم.

    ۸) بتونم حداقل، جون و یا زندگی یه‌نفر رو نجات بدم.

    ۹) یه کتاب بنویسم، و یه فیلم بسازم.

    ۱۰) و چندتا تجربه کوچیک هم مثل: دوشیدن شیر گاو، پخش‌کردن بادکنک یا حباب‌ساز بین بچه‌ها، و ساززدن توی خیابون و ...

    اگه چیز مهمی یادم بیاد اضافه می‌کنم و مهم نیست ده‌تان یا بیشتر (:

    مرسی سولویگ و فاطمه عزیزم🌸

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۷ فروردين ۹۹

    درباره‌ی ماریلا

     

    کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسه‌مون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدت‌ها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمی‌ترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که جنسیت نمی‌شناسه" و داستان مولانا و شمس. اگر هم بدبین باشین که لطفا اون گرایشی که بهم نسبت میدین رو به زبون نیارین و زود برین. زود زود زود... اگه میخواین این علاقه رو نه بدبینانه و نه خوشبینانه براتون توصیف کنم میتونم از ارتباط بین ماریلا کاتبرت و آنشرلی حرف بزنم. برای همین، اسم ماریلا رو ماریلا گذاشتم. خودشم میدونه اسمش ماریلائه، اما همچنان آدم بداخلاقیه و ذوق نمی‌کنه.
    من اصرار داشتم که درون این زن، یه قلب مهربون می‌تپه که من شاید بتونم زنده‌ش کنم. اون تلاش‌های من رو می‌دید، ابراز علاقه‌های من رو می‌شنید، کیک‌هایی که روز معلم براش می‌بردم رو می‌خورد، وقتایی که تولدش رو تبریک می‌گفتم جواب می‌داد، و حتی خیلی‌وقتا باهام مهربون می‌شد. اون می‌دونست من کاشی‌های توی راهرو رو می‌شمرم و گربه‌ها رو دوست دارم و برای اینکه روی زمین آشغال ریخته حرص می‌خورم و عاشق سرک‌کشیدن به جاهای کم‌رفت‌وآمدم. اما تفسیرش اینه که: این دختر دنبال جایی می‌گرده که دردسر باشه. 
    سولویگ توی وبلاگش از ارتباطایی که دیگه مثل قبل نمیشه حرف زد. از حرفایی که کم میاد، اون کش‌دادن‌ها و ... اما من دارم از کش‌دادن‌های یک‌طرفه حرف می‌زنم. اینکه از ارتباطم با ماریلا، هیچی نمونده و هیچی درست نمیشه. و همه، از مامان و دوست‌هام گرفته تا ناظم و معلم ویرونش کردن؛ اما من همچنان منتظر تبریک‌گفتنم. تبریک عید، یلدا، روز معلم، تولدش... از این می‌ترسم که دست بکشم، تمومش کنم، یا جایی برسه که بگم "من چقدر احمقم!" 

    +خیلی دودل بودم که از ماریلا چیزی بگم یا نه، این پست، اولش قرار بود درمورد بی‌‌احساس‌بودن من نوشته شه. یعنی ممکنه فردا از نوشتنش پشیمون شم؟ این بخش کمی از ماریلائه. اتفاقایی که توی این سه‌سال افتاده، فراتر از این حرفاست.
    +خدایا، من چرا نرمال نیستم؟

  • ۹ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۹ فروردين ۹۹