باید شلوار جین بپوشی. حواست باشد شالت را برعکس سر نکرده باشی و وقتی میخندی زود دهانت را ببندی. تنها یک تبسم کافیست و از سر همهشان هم زیادی. مبادا یکوقت لثهها و پوسیدگی دندانهایت را ببینند. خیال میکنند مسواک نمیزنی. نمیدانند توی این خانه همهی پولها میشود خرج شیشه، خرج سیگار، خرج کاپوچینوهای آشغالی که خودت هم معتادشانی. تازه اگر پولی درکار باشد.
از او بدم میآید و از کلینت ایستوود هم. جفتشان خیال میکنند گه خاصیاند و قیافه میگیرند. ایستوود با آن اداهای خودپسندانه. درست مثل خودش. توی Gran Torino انگار دارد به آسمان اشاره میکند و میگوید «این ماتحت خداست و من از آن افتادهام.» حالم از این آدمها بههم میخورد.
شاعرِ «بوی جوی مولیان» را پرسید و گفتم «رودکی». حالا که این چهلنفر میدانند دنبالهی حسابی چیست و «هزج مسدس محذوف» یعنیچه، من هم میدانم بوی جوی مولیان را رودکی گفته و شاید همین کافیست. گور پدر دنبالهها و وزنها و بحرها.
بهار میخندد. «تو میآی مدرسه تا مامانت بهت کار نده» و میترسم بگویم دست به سیاهوسفید نمیزنم. احتمالاً بپرسد «پس غمت چیه؟» و نمیدانم چطور باید بهش فهماند که غم فقط شستن و سابیدن نیست. با دست میکوبد روی شانهام. حرکتی دوستانه اما مصنوعی. دروغین و خالی از احساسات واقعی.
خانم بدریمنش هنوز از مقایسهکردنم لذت میبرد. اینبار با بهار. پرحرفی او را تحسین میکند و کمحرفی مرا شماتت. بعد از پنجسال نمیداند که سکوتم از خستگی نیست و از کمروییست. از احساس بدبختی و نقص. باید یکروز برایش بنویسم که نه دلم میخواهد شبیه مهسا باشم نه نیایش پورنوری و نه حتی بقیهی شاگردهای مستعدش. من آناهیتا بامدادم و از هر انگشتم فقط حماقت میبارد. این هم یک استعداد ذاتیست که به هرکس ندادهاند. فقط کافیست از آنها بخواهی یکبار حماقت کنند تا ببینی چطور صمبکم سر جایشان میخکوب میشوند. بعد میفهمی بااستعدادترین دانشآموزت کیست؛ من.
انگشتان مرسا لاغرند. مرضیه موهای زیرپوستی دارد. بالای دهان بدریمنش وقتی میخندد میلرزد. گوشهی چشمش زخم جراحیست. دندانهای شمس ریزند و نامرتب. چهرهی نرگس زیباست. و من هیولاام، یک هیولای بزرگ.