مالیخولیا

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

خانم هاناگل

این سومین سالیه که خانم هاناگِل دبیر ادبیاتمونه. یادمه اولین جلساتی که اومده بود فکر می‌کرد شیطونم و درسم بده. واسه همین همیشه وقتی می‌خواست از بچه‌های بد کلاس حرف بزنه اول از همه به من نگاه می‌کرد. یه‌بار هم املا پاتخته‌ای گرفت! و می‌خواست امتحانمون کنه، بخاطر همین کلمات سخت درسایی که نخونده بودیم رو می‌گفت. با پوزخند من رو صدا زد و کلماتی که به من می‌گفت از همه سخت‌تر بود، بعد از هربار گفتنشون حالت صداش پیروزمندانه می‌شد و منم هربار که درست می‌نوشتم ابروهام رو می‌دادم بالا و زیرلب می‌گفتم "هه‌هه!". یه‌جور جنگ بود و از اون جلسه نظرش نسبت بهم تغییر کرد. دیگه فکر می‌کرد درسخونم و این اوضاع تا جایی ادامه پیدا کرد که از شیوه تدریسش بدم اومد. من اون رو آدمی می‌دونستم که ذوق ادبی نداره و اون هم من رو؛ می‌گفت "تو از ادبیات بدت میاد؟ آخه هیچ ذوقی نشون نمیدی"، و من هم دلم میخواست متقابلاً همین رو بهش بگم، اما به‌جاش جواب دادم: نه، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.
اون سال رو با کمترین میزان کینه ازش گذروندم، که سال نهم باز دبیرمون شد. زیاد حواسم بهش نبود و برام نقش پررنگی توی مدرسه نداشت، تا بعد از ترم اول که به پیشنهاد خانم ایکس تو مسابقه خوارزمی شرکت کردم. همه کارای خوارزمی رو خانم ایکس پیش می‌برد اما من با کلی ذوق دلم میخواست تایید خانم هاناگل رو هم بگیرم. دوتا متنی که نوشتم رو بردم پیشش و بعد از یه هفته بالاخره خوند. ازش پرسیدم کدوم بهتر بود؟
جواب داد: حس میکنم مشکیه (اونی که با خودکار مشکی نوشته بودم رو می‌گفت) قشنگتر از آبیه بود
-مشکیه کدوم بود؟ یه مشکی بود یه بنفش!
+بنفش بود؟ یعنی من کوررنگی گرفتم؟
بعدش که با حرص خندیدم بهم گفت دوباره میخونه و نظر قطعیشو بهم میگه.
چندروز گذشت و دوباره رفتم سراغش.
گفتم خوندین؟
گفت چیو؟!
با خنده بهش گفتم مرررسی!
-آها خوارزمییی! اونارو که خونده بودم؟
+خوندین ولی گفتین دوباره می‌خونین که بگین کدوم بهتره.
با خنده مظلومانه جواب داد: آها همون آبیه دیگه، اون یکی‌ نارنجی بود چی بود؟
می‌تونم بگم همین چندتا مکالمه کلی اعصابم رو به هم ریخته بود. نزدیک مسابقه شده بود که خانم ایکس رفت پیشش و ازم تعریف کرد، این هی وسط حرفش می‌گفت: متن ب.ع که کلاس هشتمه رو خوندین؟!
خانم ایکس هم یه "نه" می‌گفت و ادامه می‌داد به تعریف کردن از من، خانم هاناگل هم هی می‌گفت: متن ب.ع رو بخونین! حتما بخونین!
همون زنگ باهاش کلاس داشتیم و قرار شد متنمو به اون هم بدم تا نگه داره. هنوز نذاشته بودم رو میزش که پیش من هم شروع کرد به تعریف کردن از همون ب.ع! بدترین روشی بود که می‌تونست برای تضعیف روحیه‌م به‌کار ببره. متن من رو پرت کرد گوشه‌ی میز و یه کاغذ دیگه رو تو دستش گرفت. وقتی دید با کنجکاوی نگاه می‌کنم گرفت سمتم و با ذوق گفت: میخوای مال ب.ع رو بخونی؟!
همون جلسه فهمیدم از من و هرچی که به من مربوط باشه متنفره. حس کسی رو داشتم که مامانش بقیه بچه‌هاش رو بیشتر ازش دوست داره. جالب اینجا بود که می‌گفت: من خیلی از جاهای انشای ب‌.ع رو نفهمیدم بس که سنگین نوشته.
یعنی فقط کلمات قلنبه سلنبه‌ش مهم بود براش، همین!
البته بعد از این قضیه تونستم برم پیش خانم بروک و تا می‌تونم غر بزنم. اونم هی می‌خندید و می‌گفت: حسودی نکن آناهیتا، شاید خودش ننوشته!
امسال که خانم هاناگل برای علوم فنون و ادبیات اومد سر کلاسمون، اولین صحنه‌ای که دید نفرت من بود، و یکی از معلماییه که دو دفعه جلوش گفتم "ازت بدم میاد". نمیدونم چرا تا الان واکنشی نشون نداده.
فردا امتحان علوم و فنون داریم و از اول سال تا الان اصلا دستم به خوندن نرفته. خانم هاناگل رو دوست دارم (خصوصا دخترش رو) اما شیوه تدریسش، و بعضی از رفتاراش، من رو به جنون می‌کشونه. و بخش دردناک قضیه اینجاست که میدونم قراره دلم براش تنگ شه. کاش می‌تونستم بهش بگم، و کاش تغییر می‌کرد. اما این اتفاق نمیفته.
امروز خودم رو با شبکه بی‌بی‌سی خفه کردم، هرچقدر شبکه‌هارو بالا پایین می‌کردم تهشم می‌رسیدم به‌ بی‌بی‌سی و مثل پیرمردای جدی زل می‌زدم به صفحه تلویزیون. به داینا درمورد قانون اساسی یه‌چیزی گفتم و هردومون شروع کردیم به خوندنش. گشنمه، خسته‌ام، و هیچی نمی‌دونم. حتی نمیدونم چرا این همه انرژی رو صرف نوشتن درباره خانم هاناگل کردم، اما به‌هرحال، یه‌جور تخلیه روانی بود!

  • ۶ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۲۷ دی ۹۸

    من زنده‌ام

    انگار همین دیروز بود که مامان با عصبانیت کتاب "من میترا نیستم" رو پاره کرد و برای جبرانش چهارجلد کتاب خرید. هنوز هم به اون صحنه فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره. تو اون موقعیت من "مامان" رو نمی‌دیدم، کسی که داشت کتابارو بی‌توجه به قیمتشون برام می‌خرید "وجدان" بود. الانم آهنگی که پخش میشه رو "محمد نوری" نمی‌خونه، "غم" می‌خونه.
    فکر کردن به خاطرات قم غمگین و دلتنگم می‌کنه، و از اون غمگین‌تر حضور داشتن تو پردیسه. اگه بگم نمی‌خوام توی همچین شرایطی باشم ناشکریه؟ نمی‌خوام خودم رو با سخنرانی خفه کنم، نمیخوام مغزم شبیه یه کلاف کاموا شه که دیر یا زود راهی تیمارستانم کنه، نمی‌خوام بابا بهم پیام بده، یا به آهنگای تکراری مامان گوش بدم.
    دلم می‌خواست یه دختر توی یکی از روستاهای خوش‌آب‌وهوا بودم، که به باغچه آب میده و شیر گاوش رو می‌دوشه. اما نیستم، به‌جاش دوروزه دارم به گروه مجاهدین خلق می‌خندم. یکی از کلیپا بود که زنه تعریف می‌کرد مسعود رجوی خطبه عقد می‌خونده، و زنا دونه‌دونه بلند می‌شدن و می‌گفتن بله. خنده‌دار نیست؟! یا اینکه مریم رجوی می‌گفته همه‌تون یه شوهر دارین و اون مسعوده. باحاله دیگه.
    عقایدم رو تو تعلیق گذاشتم تا یه‌مدت بی‌طرفانه قضاوت کنم، و خب حالا اون وسط مسطا یکم هم برای حصر خونگی و پیر شدن میرحسین موسوی و زهرا رهنورد اشک ریختم. چی میشه مگه؟ به این فکر می‌کنم که یعنی چندبار تو خونه با هم گریه کردن و کم آوردن؟ ولش کن حالا.
    خودم هم دارم کم میارم. یه‌جا از کتاب کورالین بود که می‌گفت: "کورالین نمی‌دانست چرا فقط تعداد انگشت‌شماری از بزرگ‌ترهایی که می‌شناخت عقل درست و حسابی داشتند." و خب منم توی همین وضعیت گیر کردم و نه میتونم مامانم رو درک کنم نه بابام رو. واقعا باورم نمیشه سطح دغدغه‌ی یه آدم بزرگ میتونه انقدر کوچیک باشه که به احمقانه‌ترین دلایل خودش رو تو اتاق حبس کنه و سیگار بکشه، و از این وضعیت راضی هم باشه! خلاصه که دیگه نمیشه تحمل کرد. تا همینجاشم نمی‌دونم چجوری زنده موندم.
    راست میگن که باید برای درمان افسردگی سریال فرندز رو تجویز کنن. خیلی معجزه می‌کنه! زیاد.
    حس می‌کنم تو هرروز از زندگیم بالاخره چیزی وجود داره که من رو وادار کنه به ادامه‌دادن و نمردن. شبیه آدماییَم که به زور کلی دستگاه زنده‌ان.
    می‌دونی یکی از راه‌های توکل زیاد به‌ خدا چیه؟ اینکه حتی از مامان بابات هم قطع امید کنی. و من، این کارو کردم. 

  • ۴ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۲۶ دی ۹۸

    ...

    می‌دونین مشکلم با امر و نهی چیه؟ اینکه آمر و ناهی دلیلشون رو نمی‌گن. قانعت نمی‌کنن. فقط میخوان دستور بدن و سعی کنن همون‌جوری شکلت بدن که میخوان. براشون فرقی نمی‌کنه که دلیل بخوای یا نه، کافیه بهت امر و نهی کنن. بی‌چون و چرا باید عمل کنی.
    امروز روز مزخرفی بود. مدرسه شبیه کابوس بود و خونه هم که هیچوقت تعریفی نداره. دیدم مامان خوشحاله و پر‌انرژی. گفتم چه عجب! مثل یه آدم نرمال شد. که گفت: می‌بینی وقتی آرامبخش میخورم چه خوبم؟
    تازه فهمیدم همین یه لبخند هم باید به زورِ قرص بزنه. از آدمایی که افسردگی رو انتخاب می‌کنن متنفرم، حتی اگه مامانم باشه. بابا هیچوقت دستور دادن رو قطع نمی‌کنه. حتی الان که از یه هفته بیشتره که خونه نیست از دور شروع کرده به دستور دادن، و خب دلیلشم نمیگه! می‌دونین؟ دلم میخواد دستام تا تهران کش بیاد و خفه‌ش کنم. نمیتونم سر خراب‌شدن روزم با کسی شوخی داشته باشم.
    از صبح حرص خوردم. به‌خاطر اینکه انقلاب هنر رو کشت، به‌خاطر پوستر و اسم آهنگ تتلو، به‌خاطر خانم بیکر که گفت برای آب‌دادن به گلدون‌ها از لیوان معلما استفاده نکنم، و به‌خاطر حرفی که زینب ابوطالبی زد.
    احساس می‌کنم دوستای احمقی دارم. و همینطور من هم مزخرف‌ترین دوستی هستم که تو دنیا وجود داره؛ دوستی که خیلی راحت می‌تونه از دوستاش متنفر باشه. دیگه نمیخوام انکار کنم که تحملشون برام سخت شده. کاش آدما دکمه دیلیت داشتن.
    تنها چیزی که این مدت تونسته آرومم کنه خوندن و سرچ کردن توی گوگله. فکر می‌کنم تنها آدمی باشم که برای سرگرم‌‌شدن به اطلاعات سیاسی پناه می‌بره.
    الان نیاز دارم زنگ جامعه‌شناسی یا اقتصاد باشه، و بتونم چندساعت به حرفای خانم برگمن گوش کنم. فقط همین. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸

    از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده...

    گاهی‌اوقات روزایی می‌رسن که هیچ کلمه‌ای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلم‌دیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای زنده‌موندن اجتماعه. با همکلاسیا صحبت میکنم که زنده بمونم، چندساعت به حرفاشون گوش میدم تا یادم بره.

    اینکه بابا رفته رو؟

    اینکه میترسم برگرده؟

    اینکه نمیخوام مامان بره؟

    اینکه دوهفته‌ست شبا نتونستم بخوابم؟

    اما بعدش از شدت اجتماعی‌‌شدن دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار و نیست‌ونابود شم. اگه تو دنیا یه‌چیز باشه که بهش حساسیت داشته باشم، همین اجتماعی‌بودنه. خانم برگمن گفت مطمئنم تو به‌زودی راه خودت رو پیدا می‌کنی. با موج حرکت نمی‌کنی و با فکر مسیرت مشخص میشه.

    اینجور آدما مثل نور می‌مونن. خیلی سخته فکر کردن به از دست دادنشون... 

    [از خون جوانان وطن لاله دمیده
    از ماتم سرو قدشان، سروها خمیده
    در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
    گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
    چه کج‌رفتاری ای چرخ
    چه بدکرداری ای چرخ
    سر کین داری ای چرخ...]

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸