مالیخولیا

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

-این سخنرانیا به چه دردت می‌خوره؟

-این همه سخنرانی گوش می‌دی چرا به شعورت اضافه نمیشه؟

-یه کتاب بخون ترسو نباشی. تو یه بزدلی.

-جواب دوستات رو نمی‌دی بی‌شعوریت رو می‌رسونه، فکر نکن باشعوری.

-تو مثل اینایی که نماز می‌خونن نمی‌فهمن چی میگن. کتاب می‌خونی ولی نمی‌فهمی چی می‌خونی. سخنرانی گوش میدی ولی نمی‌فهمی چی می‌شنوی.

-چقدر جوش زدی! از ریخت افتادی!

-تو دیوونه‌ای، نیاز به روانپزشک داری.

 

این داستانِ یه روزه. اگه بگم بدترین حرفای زندگیم رو تو این شونزده‌سال از مامانم شنیدم، دروغ نگفتم. 

  • ۸ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۸

    حرف‌هایی‌ برای گفتن...

    از بدترین روزایی که توی مدرسه می‌گذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش می‌کنن رو می‌شنوم، هروقت می‌بینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و می‌رقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.
    خانم کیسی بهم گفت: ان‌شاءالله نویسنده بشی!
    با همین یه‌جمله تا الان ذوق‌زده و خوشحالم. 
    عیارنامه رو خوندم و برای چندمین‌بار شیفته‌ی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زن‌هایی که انگار از تو دل افسانه‌ها میان. نایی، تارا، سها...
    یه صوتی هست که میگن همخوانی علی شریعتی و پوران شریعت رضوی و دخترشونه که "مرا ببوس" و "جان مریم" رو می‌خونن. چندروزه دائم گوشش میدم و پر میشم از غم، از حزن...
    از ظهر هم دست‌به‌دامان الهه‌ی ناز بنان، مرا ببوس گلنراقی، و آهنگای همایون شجریان شدم که بشورن ببرن محسن ابراهیم‌زاده و امثالهم رو!
    تا حدودی فهمیدم از زندگیم چی میخوام. یعنی هنوز یه تصویر مبهمه اما اون‌شب که داشتم بهش فکر می‌کردم دیدم با تمام وجودم می‌خوامش. آرزوها وقتی به زبون آورده نمی‌شن خیلی قشنگن.

    -حرف‌هایی هست برای «نگفتن»؛
    حرف‌هایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی‌آرند.
    این جمله از کویر دکتر شریعتی رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸

    برسد به دست مریم رحمانی...

    سلام مری مریلین. امیدوارم حالت خوب باشه. امروز از خانم گلر درباره‌ت پرسیدم، گفت که توی دانشگاه آزاد استاد شدی و جز این هیچ خبری ازت نداره. اگه بهم بگن بهترین کادوی تولد عمرت رو از کی گرفتی میگم تو.
    انگار همین دیروز بود که یه توقع بزرگ از روز تولدم داشتم. کل راهروی مدرسه رو اینور اونور می‌رفتم و هی می‌گفتم: خدایا، چرا کادوی تولدم رو نمیدی؟
    تقریبا داشت گریه‌م می‌گرفت که نزدیک شدی، همونجور که همه ناظما نزدیک میشن. میان طرفت تا بهت بگن گورتو گم کنی توی کلاست. همون‌لحظه ازت بدم اومد، چون مطمئن بودم میخوای همینو بگی و پرتم کنی پایین. اما نکردی، ازم پرسیدی چیکار دارم، و بهت گفتم که میخوام برم نمازخونه.
    پرسیدی نماز؟ گفتم نه. گفتی قرآن؟ بازم نه. تمام صداقتمو جمع کردم و گفتم: میرم اونجا حرف بزنم.
    چشمات رو جوری گرد کردی که گفتم الان می‌شینی نصیحتم می‌کنی. اما نکردی. گفتی وضو بگیرم. خودتم وضو گرفتی. رو جانماز و چادرت حساس بودی اما پهنشون کردی. تو برای من جانماز پهن کردی و مطمئن بودم اون دستای خداست که به شکل دستای تو دراومده. گفتی: ببین خدا داره بهت میگه بیا بنده‌ی خوبم... بیا با من حرف بزن بنده‌ی عزیزم...
    قشنگ‌ترین نماز عمرم رو خوندم. داشتم گریه می‌کردم و تو هم بعد از من شروع به خوندن کردی. هیچکی هم مثل تو موقع نمازخوندن قشنگ و نورانی نبود. از گوشیت برام "یار تو هستم" از علیرضا قربانی رو گذاشتی. گفتی اینارو خدا داره بهت میگه.
    آخر سر بهت گفتم تولدمه. لبخند زدی و تبریک گفتی، جوری که میشد از چشمات خوند داری میگی: "ببین کادوت رو هم گرفتی!"
    اون روز خیلی شوک شده بودم. باورم نمیشد ناظمی که اینقدر باهاش مشکل داشتم بزرگ‌ترین لطفو در حقم کرده. باورم نمیشد رو سجاده‌ت نماز خوندم، باورم نمیشد که انقدر راحت جلوت گریه کردم، و دوستام هم بعد از اینکه براشون تعریف کردم باورشون نمیشد. تو برای من یکی از بهترین روزای عمرم رو رقم زدی. بعد از اون همیشه توی دفترت بودم و حرف می‌زدیم. اما خیلی زود از هم ناراحت شدیم. یه ماه با هم حرف نزدیم. وسطاش کسالت گرفتی، حالت خوب نبود. من افسرده بودم و تو هم ساکت شده بودی. اصلا انگار توی مدرسه حضور نداشتی. سوم اسفند سال ۹۵ بود که بعد از یه ماه باهام حرف زدی. حالمو پرسیدی و بعد انقدر عجیب نگاهم کردی که شوکه شدم. چنددقیقه وایساده بودی و نگاهم می‌کردی. داشتیم با ایزابل آبنبات می‌خوردیم و با تعجب خیره شده بودم بهت که نمی‌رفتی. چرا وایساده بودی و با لبخند زل زده بودی بهم؟
    فرداش نیومدی، پس‌فرداش نیومدی، یه هفته نیومدی، و دیگه هیچوقت ندیدمت. دائم خواب می‌دیدم برگشتی. تا اینکه گفتن بازنشست شدی. از اون موقع همه‌چیز مدرسه به‌هم ریخت. همه بدجنس شدن. یهو پشتم خالی شد. هرروز میومدم جلوی دفترت تا ببینم هستی یا نه. کاش بودی. کاش... دلم برات تنگ شده. کلی حرف دارم که برات بزنم. کلی نماز مونده که با هم بخونیم. امیدوارم یه‌روز ببینمت.
    به مریم رحمانی عزیزم... چون اسمت اونقدری لطیف و قشنگ هست که نیازی به مستعار مری مریلین نداشته باشی.

  • ۶ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸

    ۱۳ بهمن ۱۳۹۸...

    مجبورش کردم آهنگشو کم کنه و خودم آهنگ گذاشتم. داریم "دستای تو"ی داریوش رو گوش میدیم. قبلا داریوش رو دوست نداشتم؛ چون همیشه اون رو به ابی شبیه می‌دونستم و متاسفانه هیچوقت موفق نشدم ابی رو دوست داشته باشم. اما گاهی‌اوقات آهنگای داریوش برام جون‌پناهه، چون میشه تو اوج غم و ناامیدی پناه آورد بهشون و آروم شد.
    امروز ظهر خواب خانم برگمن رو دیدم. دیدم داره میره. تاثیر حرف امروزش بود که از بازنشستگی صحبت کرد. به داینا گفتم وقتی به برگمن فکر میکنم گریه‌م می‌گیره، حالا نمیدونم از علاقه‌ی زیاده یا چی. ولی سر زنگش همیشه بغض دارم. با هم از شریعتی و مطهری حرف زدیم. اسم یکی از استاداش رو هم گفت که قبلا می شناختمش و ازش خوشم میومد. قبلا با داییم هم درباره دکتر شریعتی و استاد مطهری حرف زده بودیم و جمله‌بندیشون دقیقا عین هم، اما منظورشون کاملا در تضاد با هم بود.
    داییم: شریعتی هم خوبه اما مطهری رو ترجیح میدم.
    خانم برگمن: مطهری هم خوبه اما شریعتی رو ترجیح میدم.
    حالا میخوام ببینم خودم به چه نتیجه‌ای می‌تونم برسم.
    اگر سرچای امروزم رو چک کنین می‌بینین همش ندا آقا سلطانه. توی بچگیم کلی عکس ازش توی گوشی مامانم بود. یادمه مدت‌ها زل می‌زدم به عکسش و همه‌چی برام گنگ و مبهم بود. الانم گنگ و مبهمه.

    «تو می‌پنداری که جثه حقیری بیش نیستی در حالی که جهان بزرگی در تو موجود است...»
    این شعر منسوب به حضرت علیه. سندی هم برصحتش نیست ظاهرا، اما هرچی که هست قشنگه (:

     

    -حس می‌کنم واقعا زندگیم طلسم شده. خونه عجیب‌غریب شده، مدرسه هم همینطور. به قول شادی یوسفیان "خدا خودش بخیر کناد!"

  • ۵ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۸

    ونوس

    میشه برگردی ونوس؟ 

     

    صدای آهنگای پری زنگنه داره توی اتاقم می‌پیچه. امیدوارم هروقت فکر کردین ضعیفین و کم آوردین، یادتون بیفته قبلا تو شرایط سخت‌تر از این هم بودین. صدای پری زنگنه هم برای من یادآورِ همین موضوعه... 

  • ۵ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۱۲ بهمن ۹۸

    زنده‌بودن

    زنده‌بودن غمگینم می‌کنه. امروز خانم بیکر تو چندتا جمله کل زندگیش رو خلاصه کرد، تهشم با بغض از پیش من و داینا رفت. ازم تشکر کرد که کمکش کردم. از سختیای کارش گفت، اما با قدرت حرف زد.
    وقتی رفت نتونستم گریه‌مو کنترل کنم. اون زن قدرتمندیه و من؟ نه، نیستم.
    من سختیایی که اون و میلیون‌ها نفر دیگه کشیدن رو تجربه نکردم. من دائم از شرایط شکایت داشتم. اما میدونی آرزوم چیه؟ دلم میخواد مفید باشم، دلم میخواد فدا شم، حتی اگر شده برای یه‌نفر.
    میخوام زنده‌بودنم فایده داشته باشه. حتی اگر مثل خانم بیکر مجبور باشم زمین رو بسابم. حتی اگر قراره مثل آقای فیلچ روی زمین نمک و شن بپاشم تا یه‌نفر با خیال راحت از رو یخ رد شه.
    امروز خانم کیسی رو ناراحت کردم، مثل هفته‌های پیش. با کتاب‌‌خوندن سر کلاس مشکل داره. اما به ته کلاس نگاه می‌کنه و میگه کتاب نخونین، تا آبروم رو نبره شاید. تهشم میخنده و از دلش بیرون میره. سادگیش، لهجه‌ قشنگش، و مهربونیش رو دوست دارم. ولی از حق نگذریم اذیت‌کردنش خوبه، مثل وقتایی که مامان و مامانبزرگم رو از قصد حرص می‌دم.
    امروز یکی از بچه‌ها سعی کرد توهین کنه، و بعد با تعجب گفت ناراحت نمیشین؟ خیلی‌وقته فقط افرادی که دوستشون دارم می‌تونن ناراحتم کنن. معلومه که از دست تو ناراحت نمیشم. روزی صدتا از این حرفا از همه بچه‌ها می‌شنوم، و می‌خندم. چون اگر یه‌دسته از آدما باشن که ازشون توقعی نداشته باشم همسنامن.
    یکی از بچه‌ها هم شروع کرد به فحش‌دادن توی راهرو. خانم فلانته از دور دید و با یه حالت رضایت به دختره خندید. چرا از من بدش میاد؟ چرا دخترش باید هم‌کلاسیم باشه؟ تمام تلاشمو برای دوست‌داشتن‌شون کردم، اما تنها چیزی که درجواب دیدم تلاش برای انداختنم بود.
    خانم وارنر برای بار سوم شماره‌م رو گرفت، و بالاخره پیام داد.
    همین. فعلا از زنده‌بودنم ناامیدم. وقتی حضورم به کسی کمک نمی‌کنه چرا هستم؟

    -امروز زنگ عربی داشتم قایق درست می‌کردم و با انگشتام نگهشون می‌داشتم. یهو دیدم همه‌‌شون زل زدن به من و با ترحم نگاهم می‌کنن. این منم که باید با ترحم نگاهشون کنم چون از درست‌کردن قایق کاغذی لذت نمی‌برن.

     

    اینا گلدونای دفتر خانم ردمونده. تنها انگیزه‌ی زنده‌موندنم شاید هرهفته آب‌دادن به اینا باشه. 

    -خدایا حال شجریان رو خوب کن.

  • ۵ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸

    اعتراف

    یه‌جای فیلم ایتالیا ایتالیا بود که وقتی برق می‌رفت می‌نشستن سر میز و توی تاریکی اعتراف می‌کردن. سال پیش سر یکی از کلاسا این کارو کردیم. من بهشون گفتم "یه‌وقتایی ازتون متنفر میشم"، و اونا تعجب کرده بودن.

    امروز مثل سه‌تا آدم مفلوک از وضعیت مدرسه حرف زدیم و تهش؟ رسیدیم به کلی اعتراف. فهمیدم فقط من نیستم که متنفر میشم، اونا هم هستن. و حس هر‌سه‌مون دقیقا شبیهِ هم بود. نشستیم تمام اتفاقا رو زیرورو کردیم، و چیزی که کشف کردم اینه که: ما خیلی به هم احترام گذاشتیم‌. جاش مشکلارو نگه داشتیم تو دلمون. از هم فرار کردیم تا طرف مقابلمون ناراحت نشه.

    یکیشون گفت وقتی به گلای دفتر خانم ردموند آب میدی حرصم می‌گیره.

    یکی دیگه‌شون گفت بقیه باهات خوبن، منم میخوام باهام خوب باشن. 

    و منم بهشون گفتم که حس می‌کنم تقلید می‌کنن.

    از کلی مشکل ریز و درشت اسم بردیم و وقتی دیدیم خیلی ناچیزن خندیدیم.

    امروز به‌خاطر من از کتابخوانی انصراف دادن. که رقابت پیش نیاد و سد راه من نباشن. دلم هیچ‌جوره راضی نمی‌شد. راضی‌شون کردم برگردن و شرکت کنن. گور بابای رتبه و مسابقه. قراره سه‌تایی شرکت کنیم.

    نمیدونم این اعترافا تا کی دووم میاره و کی برمیگردیم به حالت نفرت قبلی. اما هرچی که هست، فکر می‌کنم چقدر خوب بود که آدما می‌تونستن خیلی راحت مشکلاشونو به هم بگن. نه با طعنه و کنایه و نفرت، بلکه اونقدر راحت و صمیمی که نه به کسی بربخوره و نه طرف نتونه خودش رو کامل خالی کنه.

     پارسال وقتی دچار این حس می‌شدیم، وقتی علناً مشخص بود از هم ناراحتیم، مسابقه سکوت می‌ذاشتیم. چنددقیقه هیچکی حرف نمی‌زد. هیچکی هم حرف آزاردهنده‌ای نمی‌زد. یهو یاد اون روزامون افتادم، که چقدر همه‌چیز سیاه و عجیب بود. هنوز هم هست.

     

    امروز خانم برگمن داشت برگه‌مو تصحیح می‌کرد که یهو خندید و گفت: تو که انقدررر مفید و خلاصه و کوتاه می‌نویسی... انقدر همه‌چی رو تو یه‌جمله جمع می‌کنی که معلم نمی‌فهمه باید چیکار کنه. بد نیستا، فقط یکم تو امتحانا باید طولانی‌تر نوشت که معلم بفهمه دانش‌آموز گرفته درسو. اگه نمی‌شناختمت نمی‌دونستم چجوری نمره بدم.

    فکر میکردم کوتاه‌جواب‌دادنم رو فقط خودم متوجه میشم. ولی مثل اینکه معلمارو کلافه کردم.

     

    داینا می‌گفت کتاب‌خوندنت خیلی باحاله. یه‌دقیقه ایدئولوژی شیطانی دستته، یه‌دقیقه‌بعدش مدرسه‌ عجیب‌‌وغریب می‌خونی، بعد از اینا هم می‌پری به کتاب "من ادواردو نیستم"! 

     

    خانم وارنر دیروز شماره‌م رو گرفت، خانم داگلاس هم امروز. اصلا بهشون میاد یادشون بمونه بهم پیام بدن؟! 

     

    به داینا و آتریس گفتم شماره همو پاک کنیم. فردا از اول دوست شیم. همونجوری که میخوایم پیش ببریمش. همونجوری که میخوایم خودمونو معرفی کنیم. 

  • ۶ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۶ بهمن ۹۸

    قانون شماره یک

    -کاری که دوست نداری رو انجام نده.

    من هربار حموم‌رفتنم رو به فردا موکول می‌کنم یکی برای چک‌کردن موها میاد مدرسه. سری اول رو درکمال پررویی نرفتم و جلوی خانم ردموند و مارشال هم گفتم که نمیرم، حتی یادمه خانم اسپراوت هم که یه‌مدت زنگای تاریخ به‌جای پاتریشیا میومد عصبانی شده بود. امروز هم اومدن، حقیقتاً از کسایی که مو می‌بینن از اجنه هم بیشتر می‌ترسم. فکر کردم دیگه هیچ راه فراری وجود نداره.

    اول گفتم بذار بپیچونمش، بهش بگم میرم بیرون و زود میام. دیدم نه، نمیشه. چون اگه بگه "نه" احتمال داره بکشمش.

    گفتم پس وقتی رسید پیشت بهش بگو موهات رو اصلا و ابدا نشونش نمیدی. دیدم زنه مظلومه. جوری می‌خنده که آدم عذاب‌وجدان می‌گیره. اینم نشد.

    تا بلند شدم داینا گفت نرووو، و خب همین یه جمله‌ش باعث شد بفهمم میتونم برم. رفتم طرف در، و دیگه برنگشتم کلاس. ارزششو داشت. چون خانم بیکر توی راهرو یه شکلات دیگه هم بهم تعارف کرد، و کاری کردم که با خواسته‌ی خودم مطابقت داشت، نه چیزی که همه دانش‌آموزا مجبورن انجامش بدن.

    یاد پارسال افتادم. خانم اسپنسر جلوی در کلاس وایساده بود، دقیقا جلوش‌. یهو بلند شدم، درو محکم وا کردم و رفتم بیرون. وقتی برگشتم دیدم نفهمیده! دلم می‌خواست بهش بگم واقعا چی شد که از جلوت رد شدم و منو ندیدی؟!

     

    امروز دوباره همه‌چی شروع شد. موندن توی راهرو و انتظامات‌بودن. هانیگرین می‌گفت تو از ناظما هم ناظم‌تری. بیشتر از ناظما جون می‌کَنی.

    از کلاسای ریاضی همچنان متنفرم. یه بخش جالب شخصیت خانم‌ سی‌ساید اینه که جوری حرف می‌زنه تا آدم به‌کلی اعتمادبه‌نفسش رو از دست بده.

    خانم ردموند بازم از پشت بلندگو صدام زد. لحنش جوری بود که گفتم لابد یا کار مهمی داره، یا میخواد به حسابم برسه. تا رفتم کلی کاور با چسب گذاشت جلوم و گفت: چسباشونو جدا می‌کنی؟ خانم ردموند رو دوست دارم. کسیه که دلم میخواد ساعت‌ها بشینم و نگاهش کنم.

    خانم بیکر بهم گفت بخاطر اینکه کارم رو سبک کردی کلی دعات کردم. با خانم وارنر و داگلاس هم درباره‌ی کتابخوانی صحبت کردیم. همین، و اینکه دلم برای ونوس و فاطمه تنگ شده. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۵ بهمن ۹۸

    یه مشت غر، مثل همیشه

    نمیدونم خودخواهیه یا نه، اما دلم میخواد خیلی‌چیزا متعلق به من باشه. وقتی من شروعش کردم من تمومش کنم، وقتی من به همه معرفیش کردم تا ابد اسم من روش باشه. من درمورد علایق و کارایی که انجامشون میدم خیلی بخیلم. برام مهم نیست که یه‌نفر از قبل اون کارارو انجام میداده یا اون علایقو داشته یا نه، اما اگه بفهمم سعی کرده شبیه من باشه یا ازم تقلید کنه اذیت میشم.
    حالا هرچی دوست دورمه هم تقلیدکردنو خوب بلده. تقلیدکردنی که بفهمه از تو تقلید کرده نه‌ها، تقلیدی که یهو تو رو میکوبونه و فکر میکنه همه‌چی از اول متعلق به اون بوده.
    یادمه اولین روزایی که دوستیمو باهاشون شروع کردم حتی نمی‌دونستن راهروی مدرسه چیه، دفتر مدیر کجاست یا یا یا... بچه‌های مودب و مثبتی که حتی اسم معلمشونم یادشون میره. اما می‌دونین چیشد؟ یهو دیدم بعد از چندسال جلوم وایسادن و اگه شرایط جوری نباشه که بتونم توی راهرو باشم بهم میگن ترسو. خیلی زور داره، خیلی!
    این یه نمونه خیلی کوچیکه. خیلی چیزارو خواستم بنویسم اما دیدم توضیح‌دادنش مسخره‌ست. سخته. خاله‌زنکی میشه.
    آخرای فیلم Mother زنه خونه‌ش پر از آدم میشه و کل خونه رو به هم می‌ریزن، کابینتارو می‌شکنن، رو تختش رابطه برقرار می‌کنن، جای وسایلشو تغییر میدن. این حس رو من دو موقع توی زندگیم بیش از حد تجربه می‌کنم.
    ۱. وقتی انتظاماتم و وسواس‌هام بیش‌ازحد میشه.
    ۲. وقتی ازم تقلید می‌کنن.
    میدونین؟ خیلی‌اوقات از این حس عذاب‌وجدان ‌میگیرم. حس می‌کنم آدم بدیَم. اما اگر بخوام حسم رو نسبت به تقلید دوستام بگم اینه که انگار کل وجودم حفره حفره میشه. بی‌هویت میشم. چون دوستام دارن از شخصیتم می‌دزدن. از کارایی که می‌کنم، حرفایی که می‌زنم، و چیزایی که دوست دارم...
    دوستام خیلی از چیزارو ازم گرفتن، حتی خودم رو.

    -بابا برگشت. نمیدونم خوشحال باشم یا نه. نیستم، خنثی.
    دلم میخواد با خانم بلک صحبت کنم. نیاز به حرف‌زدن دارم، نه شنیدن.
    چندروز پیش موقع رفتن به مدرسه گفتم کاش امروز یه گوش شنوا برام پیدا شه، کسی که بفهمه و درک کنه. تا پامو تو مدرسه گذاشتم آنابل اومد طرفم و یه‌ساعت، دقیقا یه‌ساعت از وضع خوب خانوادگیش تعریف کرد. اون موقع مهربون بودم، اما الان از یادآوریش حالم به‌هم میخوره.

  • ۵ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۴ بهمن ۹۸

    مهستی، سرخه، و گلدونایی که دلم براشون تنگ شده...

    یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش می‌دادیم. مهستی شده بود اولین خواننده‌ی موردعلاقه‌ی من، و الان هم یکی از اوناست. 

    هروقت به بچگیم فکر می‌کنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایده‌آلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم می‌ریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خورده، یا بابام پیشم نیست. همین کافی بود که دست منو نکشن و همراه با خودشون نبرن. همین که پیش مامانبزرگ و بابابزرگ و داییم باشم برام کفایت می‌کرد. میون اون همه دختر توی فامیل، من شادترین‌شون بودم. من تنها کسی بودم که با دامن کوتاه جلوی کلی جمعیت می‌رقصیدم و از نمایش کمدی "مورچه داره" که برای دهه پنجاهه تقلید می‌کردم. یادمه همیشه می‌رفتم پیش ریحانه و حانیه تا ازشون بخوام برقصن، اما این کارو نمی‌کردن. با اخم کز می‌کردن یه گوشه و اصلا دیده نمی‌شدن. همینشم برای من عجیب بود. 

    خونه مامانبزرگ مامانم توی سرخه بود، کنار جواهرات پیوندی. از سمنان فقط همینجارو می‌شناختم و خیلی دوستش داشتم. فامیلا همیشه دور هم جمع‌ می‌شدن و می‌تونستم با علی بازی کنم. مامانبزرگ و خاله شهناز دائم قربون صدقه می‌رفتن. بابابزرگم همیشه تنبکشو از تهران میاورد سرخه. ما زیاد اونجا نمی‌رفتیم. خانواده‌ی من همیشه از همه‌چیز جدا بود. نه مهمونی‌ای، نه زندگی عادی‌ای، هیچی!

    اردیبهشت امسال، مامانبزرگِ مامانم که مرد رفتیم اونجا. علی همه رو دور خودش جمع کرده بود و عکسای خانوادگی که خاطرات مشترکشون بود رو نشونشون می‌داد. اما من هیچ سهمی توشون نداشتم، و تنها کاری که تونستم بکنم یه گوشه‌نشستن و قایق‌درست‌کردن برای بچه‌ها بود. هیچکی منو نمی‌شناخت، هیچکی با من حرف نمی‌زد، هیچکی هیچ خاطره‌ای با من نداشت. فقط الهه‌ست که هروقت می‌بینتم بهم میگه "یادته؟"، منظورش اون روزیه که توی فرودگاه بغلم کرده بود و من هی دمپاییمو مینداختم.

    علی یادش میاد که از شونه‌ش آویزون می‌شدم و همیشه این دختر چادری که سرش تو کتابه نبودم؟

    ریحانه یادشه توی اتاق با هم مسابقه دو می‌دادیم و سعی می‌کردم به پسرا نزدیکش کنم؟

    کسی یادش هست من چجوری می‌رقصیدم، چجوری آهنگ می‌خوندم، یا چجوری می‌خندیدم؟

    احتمالا خونه‌ی مامانبزرگ رو به زودی می‌ذارن برای فروش، حسرت زیاد اونجا رفتن تا همیشه به دلم میمونه، و ترسِ بیشتر از این فراموش‌شدن توی وجودمه.

     

     

    اینجا حیاط خونه مامانبزرگ بود. وقتی همه داخل خونه با هم صحبت می‌کردن، من یه صندلی گذاشتم جلوی این گلدونا، و براشون کتاب مردی به نام اوه خوندم.

    و البته مامانبزرگ! بهشون گفتم حالا که تو نیستی، اونام بخشکن.

     

    -امروز ساعت ۴:۵۰ با صدای گریه مامان بیدار شدم. گفت داشتم می‌مردم. گفت میترسم بخوابم بمیرم. میترسم بخوابم بمیرم...

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۳ بهمن ۹۸