مجبورش کردم آهنگشو کم کنه و خودم آهنگ گذاشتم. داریم "دستای تو"ی داریوش رو گوش میدیم. قبلا داریوش رو دوست نداشتم؛ چون همیشه اون رو به ابی شبیه میدونستم و متاسفانه هیچوقت موفق نشدم ابی رو دوست داشته باشم. اما گاهیاوقات آهنگای داریوش برام جونپناهه، چون میشه تو اوج غم و ناامیدی پناه آورد بهشون و آروم شد.
امروز ظهر خواب خانم برگمن رو دیدم. دیدم داره میره. تاثیر حرف امروزش بود که از بازنشستگی صحبت کرد. به داینا گفتم وقتی به برگمن فکر میکنم گریهم میگیره، حالا نمیدونم از علاقهی زیاده یا چی. ولی سر زنگش همیشه بغض دارم. با هم از شریعتی و مطهری حرف زدیم. اسم یکی از استاداش رو هم گفت که قبلا می شناختمش و ازش خوشم میومد. قبلا با داییم هم درباره دکتر شریعتی و استاد مطهری حرف زده بودیم و جملهبندیشون دقیقا عین هم، اما منظورشون کاملا در تضاد با هم بود.
داییم: شریعتی هم خوبه اما مطهری رو ترجیح میدم.
خانم برگمن: مطهری هم خوبه اما شریعتی رو ترجیح میدم.
حالا میخوام ببینم خودم به چه نتیجهای میتونم برسم.
اگر سرچای امروزم رو چک کنین میبینین همش ندا آقا سلطانه. توی بچگیم کلی عکس ازش توی گوشی مامانم بود. یادمه مدتها زل میزدم به عکسش و همهچی برام گنگ و مبهم بود. الانم گنگ و مبهمه.
«تو میپنداری که جثه حقیری بیش نیستی در حالی که جهان بزرگی در تو موجود است...»
این شعر منسوب به حضرت علیه. سندی هم برصحتش نیست ظاهرا، اما هرچی که هست قشنگه (:
-حس میکنم واقعا زندگیم طلسم شده. خونه عجیبغریب شده، مدرسه هم همینطور. به قول شادی یوسفیان "خدا خودش بخیر کناد!"