امیرحسین عزیزم، چندروز است که میخواهم برایت بنویسم. روزها وقت نمیکنم و شبها پلکهایم سنگیناند. احتمالاً اگر پیش هم بودیم گریه میکردم و حالا که نیستی بغضم را قورت میدهم. صدای نفسکشیدن بابا میآید و با هر دم و بازدم همهچیز را میبلعد. من را. پارک لالهی فریدونکنار را. صدای قهقههی آدمها را. تو فکر نمیکنی که او دیوانهساز باشد؟ یکوقتهایی دلم برایش میسوزد. یکوقتهایی هم فکر میکنم مسبب همهی بدبختیهای دنیا اوست. همهی دردها و کبودیها و عفونتها و جنگها و شکستگیها و انقراضها و دروغها و خیانتها و قتلها و تنهاییها.
مامان میگوید اگر بروم دق میکند و میخندم و میگویم «باید کنار بیای». بههرحال هیچوقت دختر خوب و فداکاری نبودهام. نمیتوانم باشم. تنها چیزی که دلگرمم میکند دو انگشت اشارهی توست که هیچوقت من را نشانه نمیگیرند. برخلاف انگشتان علی. دلم میخواهد یکبار او را روبهرویم بنشانم و بگویم چه دوست مزخرفیست. که از او نه آن چندمیلیون را میخواستم و نه آن ماگ آبیرنگ را. فقط میخواستم باشد و حالا که نیست به تخمهای رضا براهنی.
میپرسد «دنبالهی حسابی چیه؟» و با پوزخند شانه تکان میدهم. مثل بچههای تخس و شیطان سیزدهساله که روی صندلی معلمها آدامس میچسبانند. این روزها خیال میکنم همه دارند به من میخندند امیرحسین. به کتانیِ لژدارم با شلوار پارچهای. به بازیکردنم با مورچهی لاغر روی نیمکت. به اینور و آنور رفتنم با دفتر حضور و غیاب. امروز سهنفر آمدند کتابخانه و با دیدنم توی تاریکی خندیدند و چراغها را روشن کردند. یکیشان پرسید «چیزی زدی داداش؟» و خندیدم. اگر نخندی خیال میکنند میتوانند دستت بیندازند.
مراقب خودت باش امیرحسین عزیزم. باز هم برایت مینویسم.