این اون چیزی نبود که دلم میخواست. کل این دوسال اونطوری نبود که توقع داشتم. حالا که پنج ماه مونده به کنکور پشیمونم از کل روزایی که گذشت. از هدردادنها و درگیر آدمهای بیخودشدن و اذیت کردن خودم. آره. اذیت کردن خودم! انگار هرروز یه چاقو تیز میکردم و خودم رو سر میبریدم. برای همه چیز خیلی دیر شده. من فقط خراب کردن رو بلدم. از مامان یادش گرفتم. از بابا. از کل این هیجده سال توی این خانواده. از همین میترسیدم. که یه روز چشم وا کنم و ببینم شبیهشون شدم. همونقدر بازنده و منفی و منفعل. همونقدر تنها و خشمگین و بی اراده. عمه اومده بود خونه مون و میگفت انگار متوقف شدید. هر چهارتاتون منتظر یه معجزه اید که همه چیو درست کنه. منتظر ظهورید؟! و خندیدیم. توی سرم گریه میکردم. توی سرم جیغ میکشیدم. توی سرم بابا رو میکشتم.

این روزا زیاد کشتنشو تصور میکنم. که میکشمش و همه چی درست میشه. اما ته دلمم میدونم نباید این کارو بکنم. نباید شبیهش بشم. نباید یه عوضی مثل خودش باشم. 

چندروزپیش با مهراب فیلم دونده رو دیدیم. سکانس آخرش اشکمو درآورد. دلم اون ذوق رو میخواست. اون خوشحالی از ته دل. که بعد از کلی باختن و عقب افتادن بالاخره جلو بزنی و مثل امیرو بالا و پایین بپری. 

الان که اینو مینویسم امیدی ندارم به هیچی. برای اینکه درسامو جمع کنم خیلی دیر شده. برای اینکه زخمامو مداوا کنم هم حتی. چندهفته پیش خانم بدری منش رو دیدم و بهم گفت مهسا تو رو جا میذاره، میره یه دانشگاه خوب و تو میمونی ها! بعدشم یه لبخند زد و گفت عیب نداره. فوقش یه سال دیگه میخونی. فوقش میری آزاد. فوقش... این "فوقش"هایی که این روزا میشنوم خیلی دردناکن. بوی گند باخت رو میدن، بوی گندِ پذیرشِ باخت! 

ناراحتم. پشیمونم. تنهام و شاید هم تکه پاره ام. کاش میتونستم زمانو برگردونم دوسال پیش و همه چیو درست کنم.