‏اکتب یا هیبا، فمن یکتب لن یموت أبداً. هیبا نیستم و دیگر کسی بهم نمی‌گوید «اکتب». اهمیتی هم ندارد. ولی حق با یوسف زیدان است. کسی که می‌نویسد هیچگاه نمی‌میرد. شاید بمیرد اما زنده است در خزعبلاتش، در کلماتی که ردیف کرده و لابه‌لای سطور بیهوده‌ای که نوشته است. امروز یک مرد خوب برایم شعر خواند. می‌گویم «خوب» چون دلم می‌خواهدش. تصور آغوشش خوب است، تصور شنیدن نامم از زبانش و تصور برخورد انگشتان کشیده‌اش به سینه‌ها و صورتم. نمی‌دانید چه انگشتان زیبایی دارد. کشیده‌اند و لاغر. اگر جامعه‌شناس و نویسنده نبود لابد نوازنده‌ی معرکه‌ای می‌شد. دوستی داشتم که می‌گفت رابطه‌ی نوجوان هفده‌ساله و مرد سی‌وپنج‌ساله نمی‌تواند عاطفی باشد، جنسی‌ است و بس. حق با اوست ولی تکلیف این تپیدن قلب‌ها و جوانه‌زدن نوک انگشت‌ها چه می‌شود؟ نگویید قلبم هم لای پایم است که می‌تپد! اما قشر جامعه‌شناس عجیبند. تعهدشان با یکی‌ست و قلبشان با یکی دیگر. این را به همه تعمیم نمی‌دهم. تنها کسانی که من می‌شناسم اینطورند. شاید همین‌روزها از جامعه‌شناس‌شدن صرف‌نظر کنم.
دیالوگی بود در فیلم سکس و فلسفه‌ی محسن مخملباف که می‌گفت «ما ناتوانیم از عشق دائمی. هر عشق تنها شعله‌ای است کوتاه، و معلولِ چند حادثه‌ی پیش پا افتاده. درواقع عشق ابدی وجود ندارد.» عشق آن مرد هم شعله‌ای است کوتاه در اواخر هفده‌سالگی. عشقی آکنده از میل و هوس و شهوت که خاموشی‌اش حتمی‌ست. خاموش خواهد شد و فراموش، شاید. افزون خواهد شد و خانمان‌سوز، لابد.