آدم حق ندارد بترسد امیرحسین؟ حتی قربانصدقهها و نگاههای عاشقانه هم ترس دارند این روزها. حالا فرض کن این نگاهها سیوچند کیلومتر آنورتر باشند و آدم نداند ترسش را کجا و به کی بگوید. به کی بگویم؟ بابا جلویم عربده میکشد که «فلانفلانشده توی این خانه حرف آخر را من میزنم!» و ما کاپشنمان را درمیآوریم و هرکدام میخزیم گوشهای. بعد یاد دفتر خاطرات مامان میافتم که بیستسالپیش توی هرصفحه بیستبار نوشته «اگر حسین عزیزم اجازه دهد...» حسین عزیزت برود به جهنم! این بیشرفها را خودمانیم که میسازیم شاید.
امیرحسین عزیزم، چه کار کنم؟ عقلم به جایی نمیرسد به روح فاطمهی زهرا قسم! هی ویژگیهای سینمای درایر و اشتروهایم و فلاهرتی را مرور میکنم و به اسم کنجی میزوگوشی -یا همان میزوگوچی- که میرسم از ترکیب «میز» و «گوشی» خندهام میگیرد. از آنور تاریخ معاصر دوازدهم را ورق میزنم و به این فکر میکنم که استالین میتواند پارتنر بهتری باشد یا موسولینی. معلوم است که موسولینی! استالین دخترباز است. از چشمانش میتوان خواند. تازه او اکاترینا سوانیدزه را دوست دارد نه من. موسولینی هم نامزدی داشته به اسم کلارا پتاچی که با هم دستگیر و اعدام شدند. توی ویکیپدیا عکسی هست از جنازهشان بالای دار. آویزان، مضحک و رقتبار. چرا توی کنکور از این سوالها نمیپرسند؟ حزب کمونیست و فاشیست مهمترند یا کلارای آویزانشده؟ کدامیک از این چندصدهزارنفر داوطلب آزمون حاضرند مثل کلارا با کسی که دوستش دارند تیرباران و آویزان شوند؟ حتی من هم نمیتوانم. قابل پیشبینی شدهایم و عافیتطلب. خاک بر سرمان کنند.
امیرحسین، مراقب خودت باش. سلام برسان و موقع رانندگی احتیاط کن. امیدوارم همین روزها آسمان دهان باز کند و برای تو هم یک کلارا پتاچی بیفتد روی زمین.