مالیخولیا

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

پسره‌ی احمق به من می‌گوید همه‌چیز را دراماتیک می‌کنم. اینها مگر نمی‌بینند زندگی چقدر غم‌انگیز است امیرحسین؟ توقع دارند برایشان برقصم و به‌جای نوشتن از این روزهای نکبتی درباره‌ی نوشابه‌های آیسی‌مانکی حرف بزنم؟ خودشان کم می‌نالند مگر؟ انگار فقط غم خودشان غم است و بدبختی خودشان بدبختی. حالا خوب است رودررو از غم‌هایم نگفته‌ام. رو‌دررو بگویی که توی مشت‌شان له‌ات می‌کنند!
دلم می‌خواهد از خانه بزنم بیرون. قید کنکور و دانشگاه و پول و مامان و همه‌چیز را بزنم و بروم یک قبرستان. قبرستانی که هیچ‌کس نتواند پیدایم کند جز تو. دلم برای این پسر می‌سوزد امیر. دوستم دارد و دوستش دارم و با این‌حال احساس می‌کنم همه‌چیز بیهوده است. تمام این خیالپردازی‌ها برای آینده و تمام این دوستت دارم‌هایی که می‌گوییم. هی به خودم یادآور می‌شوم که این هم موقتی است و احتمالا چندوقت دیگر او را در آغوش دختر دیگری می‌بینم و غمگین می‌شوم. دختری که مثل نازنین جوان باشد و مثل نرگس فریبنده. می‌گویم فریبنده چون به او حسودی‌ام می‌شود. چیزی در اوست که انگار آرزوی نهفته‌ی من است و حتی نمی‌دانم چیست. یک‌جور زنانگی عجیب. یک‌جور زیبایی در عین سادگی. اینجور زنها ذاتاً معشوق‌اند و من نه. شاید همین است که حسادتم را برمی‌انگیزد: «معشوق بودگی». این‌ها را به نرگس نگویی یک‌وقت. 
چرا نمی‌توانم شبیه آن‌ها زندگی کنم امیرحسین؟ چرا از شلوارهای مام‌استایل چیزی نمی‌دانم و از مزون‌های آنلاین چیزی سفارش نمی‌دهم و بلد نیستم خط چشم بکشم؟ چرا تنها شلوار توی کشو یک شلوار پاره‌ست و تنها کفش توی جاکفشی یک کفش کهنه؟ چرا دندان‌هایم پوسیده‌اند و زیر چشمانم گود افتاده‌اند و نمی‌توانم حرف بزنم، تنها لبخند می‌زنم؟ خسته می‌کنم هرکس و ناکس را. حتی آن پسر هم یک‌روز خسته خواهد شد. هرچقدر هم که این روزها بگوید «دوستت دارم آناهیتا»
از من رد کمرنگی خواهد ماند توی زندگی هرکسی و حتی تو امیرحسین عزیزم. یک ردپای محو؛ و خوش‌شانس اگر باشم با یادآوری‌ام لبخند می‌زنی.
مراقب خودت باش. نردبان‌ها خیلی بلندند.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۰۰

    شعر مناسبی برای عنوان یافت نشد.

    آدم حق ندارد بترسد امیرحسین؟ حتی قربان‌صدقه‌ها و نگاه‌های عاشقانه هم ترس دارند این‌ روزها. حالا فرض کن این نگاه‌ها سی‌وچند کیلومتر آن‌ورتر باشند و آدم نداند ترسش را کجا و به کی بگوید. به کی بگویم؟ بابا جلویم عربده می‌کشد که «فلان‌فلان‌شده توی این خانه حرف آخر را من می‌زنم!» و ما کاپشنمان را درمی‌آوریم و هرکدام می‌خزیم گوشه‌ای. بعد یاد دفتر خاطرات مامان می‌افتم که بیست‌سال‌پیش توی هرصفحه بیست‌بار نوشته «اگر حسین عزیزم اجازه دهد...» حسین عزیزت برود به جهنم! این بی‌شرف‌ها را خودمانیم که می‌سازیم شاید.
    امیرحسین عزیزم، چه‌ کار کنم؟ عقلم به جایی نمی‌رسد به روح فاطمه‌ی زهرا قسم! هی ویژگی‌های سینمای درایر و اشتروهایم و فلاهرتی را مرور می‌کنم و به اسم کنجی میزوگوشی -یا همان میزوگوچی- که می‌رسم از ترکیب «میز» و «گوشی» خنده‌ام می‌گیرد. از آن‌ور تاریخ معاصر دوازدهم را ورق می‌زنم و به این فکر می‌کنم که استالین می‌تواند پارتنر بهتری‌ باشد یا موسولینی. معلوم است که موسولینی! استالین دخترباز است. از چشمانش می‌توان خواند. تازه او اکاترینا سوانیدزه را دوست دارد نه من. موسولینی هم نامزدی داشته به اسم کلارا پتاچی که با هم دستگیر و اعدام شدند. توی ویکیپدیا عکسی هست از جنازه‌شان بالای دار. آویزان‌، مضحک و رقت‌بار. چرا توی کنکور از این سوال‌ها نمی‌پرسند؟ حزب کمونیست و فاشیست مهم‌ترند یا کلارای آویزان‌شده؟ کدام‌یک از این چندصدهزارنفر داوطلب آزمون حاضرند مثل کلارا با کسی که دوستش دارند تیرباران و آویزان شوند؟ حتی من هم نمی‌توانم. قابل پیشبینی شده‌ایم و عافیت‌طلب. خاک بر سرمان کنند.
    امیرحسین، مراقب خودت باش. سلام برسان و موقع رانندگی احتیاط کن. امیدوارم همین روزها آسمان دهان باز کند و برای تو هم یک کلارا پتاچی بیفتد روی زمین. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

    از یک طرفم غم غریبان، وز سوی دگر غم رقیبان

    امیرحسین عزیزم! بعضی روزها رنگ و بوی عجیبی دارند واقعاً. آدم تصورش را هم نمی‌کند یواشکی از خانه بزند بیرون و توی بغل یک دوست آرام بگیرد و چهره‌ی پدرش را تصور کند که نمی‌داند. نمی‌داند که همه‌ی آن دیکتاتور بودن‌ها نتیجه‌ی عکس داده و حالا می‌توانم خیلی از قانون‌ها را دور بزنم.
    امیرحسین، به آقای سین بگو بدقولی کرده‌ام و قرار نیست اولین مردی باشد که مرا در آغوش می‌گیرد. پسر جوانی در آغوشم گرفته که شاملو دوست دارد و از چنگ گربه‌ها خوشش نمی‌آید و چشمانش قشنگ‌اند. برخلاف چشمان من. توی عکس آنقدر گود و سیاه افتاده‌اند که دلم می‌خواهد خودم را پرت کنم جلوی ماشین‌های بلوار دلاوران.
    کاش می‌توانستم تو را هم ببینم. با همین چشمان گودافتاده و ابروهای نامرتب. قول می‌دهم بیایم مشهد. خیابان‌ طبرسی و شیرازی را دور بزنیم و بغلت کنم. من شیما نیستم. حتی عین شیما هم نیستم. آغوش و لمس‌کردن حالی‌ام می‌شود! ول کن آن شیمای بی‌همه‌چیز را.
    امیرحسین به من زنگ بزن. زنگ بزن و باز هم برایم تعریف کن که تا دختره را از دور دیدی فرار کردی. خیلی خنده‌ام می‌گیرد. این خجالتی‌بودن هم چه فرصت‌هایی را از من و تو گرفته! اگر خجالتی نبودیم شاید من به‌جای نازنین «بله» را می‌گفتم. شاید تو به‌جای آن مردک شیما را بغل می‌کردی.
    زنیکه با لباس سفید می‌رقصد و من گریه‌ام می‌گیرد و حتی نمی‌توانم به کسی بگویم. حتی به تو. حتی به خودم توی آینه. دارند پسرکم را می‌رقصانند توی هوا و قربان‌صدقه‌اش می‌روند و می‌کشانند این مهمانی و آن مهمانی. با کت‌وشلوار دامادی و آهنگ «سلطان قلبها» و او می‌خندد و نمی‌داند از دور چقدر بغض می‌کنم. بداند هم برایش فرقی نمی‌کند. قلبشان از فولاد است آدم‌ها!
    مراقب خودت باش امیرحسین عزیزم. روغن‌های کاسپین را سر جایشان بچین و برایت مهم نباشد که آدم‌ها از مغازه پرتت کنند بیرون. آدم‌ها اگر می‌توانستند از دنیا هم پرتت می‌کردند بیرون. چرت می‌گویند که اگر جای خدا بودند فلان و بهمان! گه اضافی می‌خورند. خوب است که خدا نیستند و می‌شاشند و گشنه می‌شوند و بو می‌گیرند.
    گونه‌هایت را می‌بوسم. سلام برسان. 

  • ۴ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۹ اسفند ۰۰