پسرهی احمق به من میگوید همهچیز را دراماتیک میکنم. اینها مگر نمیبینند زندگی چقدر غمانگیز است امیرحسین؟ توقع دارند برایشان برقصم و بهجای نوشتن از این روزهای نکبتی دربارهی نوشابههای آیسیمانکی حرف بزنم؟ خودشان کم مینالند مگر؟ انگار فقط غم خودشان غم است و بدبختی خودشان بدبختی. حالا خوب است رودررو از غمهایم نگفتهام. رودررو بگویی که توی مشتشان لهات میکنند!
دلم میخواهد از خانه بزنم بیرون. قید کنکور و دانشگاه و پول و مامان و همهچیز را بزنم و بروم یک قبرستان. قبرستانی که هیچکس نتواند پیدایم کند جز تو. دلم برای این پسر میسوزد امیر. دوستم دارد و دوستش دارم و با اینحال احساس میکنم همهچیز بیهوده است. تمام این خیالپردازیها برای آینده و تمام این دوستت دارمهایی که میگوییم. هی به خودم یادآور میشوم که این هم موقتی است و احتمالا چندوقت دیگر او را در آغوش دختر دیگری میبینم و غمگین میشوم. دختری که مثل نازنین جوان باشد و مثل نرگس فریبنده. میگویم فریبنده چون به او حسودیام میشود. چیزی در اوست که انگار آرزوی نهفتهی من است و حتی نمیدانم چیست. یکجور زنانگی عجیب. یکجور زیبایی در عین سادگی. اینجور زنها ذاتاً معشوقاند و من نه. شاید همین است که حسادتم را برمیانگیزد: «معشوق بودگی». اینها را به نرگس نگویی یکوقت.
چرا نمیتوانم شبیه آنها زندگی کنم امیرحسین؟ چرا از شلوارهای ماماستایل چیزی نمیدانم و از مزونهای آنلاین چیزی سفارش نمیدهم و بلد نیستم خط چشم بکشم؟ چرا تنها شلوار توی کشو یک شلوار پارهست و تنها کفش توی جاکفشی یک کفش کهنه؟ چرا دندانهایم پوسیدهاند و زیر چشمانم گود افتادهاند و نمیتوانم حرف بزنم، تنها لبخند میزنم؟ خسته میکنم هرکس و ناکس را. حتی آن پسر هم یکروز خسته خواهد شد. هرچقدر هم که این روزها بگوید «دوستت دارم آناهیتا»
از من رد کمرنگی خواهد ماند توی زندگی هرکسی و حتی تو امیرحسین عزیزم. یک ردپای محو؛ و خوششانس اگر باشم با یادآوریام لبخند میزنی.
مراقب خودت باش. نردبانها خیلی بلندند.