۱. الهی قمشه‌ای یه جمله داشت که می‌گفت اگه خدا آرزویی رو توی دلت قرار داده، یعنی استعداد رسیدن به اون رو در تو دیده. تعبیر قشنگیه. اما واقعی؟ گمون نکنم. چندتا آرزو رو خاک کردیم وقتی هرچی دویدیم نرسیدیم؟ چندبار خوردیم زمین و بلند شدیم، تهشم اونقدر خسته شدیم که گفتیم "اصلا ولش کن!"؟ موضوع تسلیم‌شدن نیست، موضوع دست‌کشیدن نیست. به قولِ شهریار "هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟" گاهی اونقدر میخوای و نمی‌رسی که یه لحظه وایمیسی، میگی ارزش این همه دوندگی رو داشت؟ اون همه تلاش، اون همه امید و خیالپردازی، کجا میرن اونا؟ کسی یادش میمونه؟ دلم نمی‌خواست بدبین باشم. من همیشه می‌گفتم هیچ‌چیز ناممکن نیست. هیچ‌کاری نیست که از عهده‌ی منِ انسان برنیاد. اما میدونی؟ وقتی واقع‌بینانه نگاه می‌کنم، می‌بینم کل زندگیم رو واژه "غیرممکن" پر کرده، و سرتاپای من آکنده از عجز و ناتوانیه. با هرآرزویی که توی وجودم جوونه می‌زنه، فکر می‌کنم طلسم شدم. انگار هر رویا، یه مسیره که مقصدش نرسیدنه. هردقیقه انتظار، کیلومترها دورم می‌کنه. دیگه دلم نمی‌لرزه. دیگه خواستن رو چیزی جز یه توهم دردناک نمی‌دونم. دیگه برای رسیدن بهش، خداخدا نمی‌کنم. اگه می‌خواست می‌شد. اگه می‌خواست شده بود. به این میگن پذیرفتن تقدیر؟ من قبول نمی‌کنم، فقط رومو برمی‌گردونم. یادمه مامان می‌گفت برای ازدواج با بابا کلی دعا کرده. برای اینکه بابا از زندان بیاد بیرون هم همینطور. و می‌دونین من با شنیدن اینا بهش چی گفتم؟ گفتم "چه احمق بودی!". ترس من از همینه، که اونقدر با اطمینان درخواست کنم که چندسال بعد رو به آیینه بگم "تو از مامان هم احمق‌تری."

۲. نوشتن رو یادم رفته از بس ننوشتم. این مدت که نبودم نتونستم وبلاگ خیلیارو بخونم. الان هم احساس کردم که نیاز به بالا‌آوردنِ کلمات توی سرم دارم، واسه همین اینو نوشتم. روزای عجیبیه.