مالیخولیا

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

آخرین‌بارها؟

همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.

خاطره‌ی آخرین‌روزی که مدرسه باز بود رو توی کانالم خوندم. نوشته بودم: «با داینا توی راهروها دست همو ضربدری گرفته بودیم و چهارقدم که می‌رفتیم جلو، سه‌قدم برمیگشتیم. دوباره چهارقدم جلو، سه‌قدم عقب. خانم اسمایل مارو دید و با خنده گفت چندوجبه؟»

غمگینم کرد. نمی‌دونستیم آخرین باریه که توی سال ۹۸ دست همو می‌گیریم.

یه‌جاشم نوشته بودم «خانم ردموند بهم گفت: می‌خواستم به دخترم نشونت بدم، بگم این دختر خوب به گلدون‌های من آب میده.» 

نمیدونستم آخرین‌روزیه که می‌تونم بهشون آب بدم. چقدر بده که آدم متوجه آخرین‌بارها نمیشه. چقدر بده که آدم نمی‌تونه به گلدون‌هاش آب بده.

دلم می‌خواد برم پیوی هرکی که می‌شناسم و بگم: لطفا زنده بمون، لطفا زنده بمون، لطفا...

دلم می‌خواد به همه‌ی همکلاسی‌هام بگم: اونی نباش که بعد از این روزا صندلیش خالی می‌مونه.

 

حس می‌کنم دارم دیوونه میشم. گریه کردم. واسه دانشکده علوم اجتماعی تهران، واسه اینکه درآینده نجوم نمی‌خونم، واسه اینکه کارگردان نمی‌شم، واسه اینکه خیلی‌وقته گربه‌ای رو نوازش نکردم، واسه پاره‌شدن سیم ویولنم، و واسه اینکه ممکنه بمیرم...

می‌دونم بیهوده‌ست همه‌ی اینا. به قولِ ابتهاج "زورق به گِل‌نشسته‌ای‌ست زندگی". اما چیکار میشه کرد وقتی همین زورق به گل‌نشسته رو هم دوست داریم؟

 

از پراکنده و بدون موضوع نوشتن خسته شدم. کاش می‌تونستم منظم حرف بزنم.

  • ۸ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۲۴ اسفند ۹۸

    بدشانسی

    من خیلی دلم میخواست از این دخترایی باشم که از بچگی رفتن کلاس موسیقی و تو این سنشون، ویولن بلدن، سنتور بلدن، و هرساز دیگه‌ای. اما نبودم. 

    الان که دارم اینارو می‌نویسم، سیم ویولنم رو پاره کردم و آرشه‌شم داغون شده. این حرف از طرف کسی که ویولن بلده قابل بخششه، اما از طرف کسی که هنوز نتونسته کلاس بره و نشسته پای آموزشای یوتیوب و از هیچی سردرنمیاره نه. 

    اگه بهتون بگم بالای تختم یه ویولن خراب، یه سنتور پاره، و یه دف که ازش استفاده نمی‌کنم هست باورتون میشه؟

    روز اولی که سنتور داشتم، مامانم برش داشت، درش باز بود. پرت شد و شکست. دادیم تعمیرش کنن. بعد از یه ماه که اومدم برم یوتیوب دیدم یکی از سیماش پاره شده. اصلا نفهمیدم منی که حتی بعد از اون لمسش هم نکردم چجوری ممکنه خرابش کرده باشم. 

    روز اولی که ویولن خریدم هم همینطور شد. داداشم آرشه‌شو برداشت. دیدم همینجوری داره وامیشه از هم. اومدم اونو بگیرم، دستم خورد یه‌جای دیگه از ویولنم شکست. امروز هم که اینطوری... 

    واقعا حس می‌کنم طلسم شدم. هربار خواستم برم کلاس موسیقی کنسل شده، نمونه‌ش همین اواخر که به لطف کرونا همه تصمیمام بر باد رفت. هربار گفتم از یوتیوب یاد می‌گیرم هم یه‌جاشون شکست. 

    قبل از این می‌زدم زیر گریه اما الان بغض گلومو گرفته و دارم می‌خندم. یکی بیاد این سازهارو از دست من نجات بده، من رو هم از این زندگی. 

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۸ اسفند ۹۸

    مزایای منزوی بودن؟

    یکی از بدترین عذاب‌های دنیا اینه که غیراجتماعی باشی و بدلایلی که حتی خودت هم نمیدونی ادای اجتماعیا رو دربیاری، اون‌موقع‌ست که مثل دست‌وپاچلفتیا که هی کارو خراب می‌کنن، شروع می‌کنی چر‌ت‌و‌پرت‌گفتن و احمقانه رفتار کردن. میدونین؟ آدم یا باید کاملا غیراجتماعی باشه یا کاملا اجتماعی، چون اگه آدم سعی کنه حد وسط باشه (یا چیزی باشه که نیست) نابود میشه. مثل حس‌وحالی که من این‌روزا دارم. بتمرگ سر جات دختر، چرا همش سعی می‌کنی با این‌واون حرف بزنی؟ حس می‌کنم یکی از دلایلم اینه که مثلا میخوام مهربون و مردمی باشم، درصورتی‌که نیستم. چون یه‌جا می‌بینم کلی نفرت ازم می‌زنه بیرون و جای اینکه لااقل تظاهر کنم و خوب جوابشونو بدم، بدتر توهین میکنم. یکی دیگه از دلایلم هم اینه که همیشه به روابطشون حسودیم میشه. من همیشه دوست داشتم مثل فیلم و سریالا همکلاسیایی داشته باشم که همه‌جوره متحد باشیم، براشون فداکاری کنم و هرچی. هفتم تا حدودی همچین آدمی بودم، دوستم داشتن. اما چندساله فهمیدم واقعا این اتفاق قرار نیست بیفته، و هیچی شبیه فیلما نیست. یه مشکل بزرگ دیگه هم تو روابطم با بقیه دارم و اونم اینه که: بی‌ادبم. یعنی یه حرف مودبانه قرار نیست از دهنم دربیاد. با قصد نمیگم چیزی‌ رو، اما یه‌سری چیزا اونقدر برام عادی شده که به شوخی میگمش و بعد که می‌فرستم می‌کوبم تو سرم و میگم: خدا مرگم بده! این چی بود گفتی؟ جدا از اینا، دلم میخواد از همه گروه‌های واتساپ لفت بدم. چندروزه سالم میرم واتساپ، وقتی برمی‌گردم می‌بینم سردرد و تهوع دارم. بخاطر درس و امتحان نیست، نمیدونم دلیلش چیه. اما وقتی چتارو می‌خونم، جز حرص‌خوردن کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد. فقط دوست دارم این دوران بگذره و خود واقعیم بشم. زمان خوابم مثل قبل به‌هم ریخته. نگران گلدون‌هامم. یک‌دقیقه احساس نفرت می‌کنم و دقیقه‌ بعدش میگم وای، چه همکلاسیایی، چه مامان و بابایی، چه دوستایی! چقدر خوبه که آدما به‌هم نزدیک شدن. بعد می‌بینم نه. هیچی بهتر نشده، هیچی. هی به فرار فکر می‌کنم، فرار از خونه. و بعد می‌پرسم آخه کجا؟! کجا میشه رفت تو این وضعیت؟ چیکار میشه کرد؟

    +چندماه از روزی که برای خودم شیرخشک خریدم می‌گذره، که با کلی اصرار برام شیشه‌شیر هم خریدن. [ایموجی خجالت] واقعا خوشحالم. 

    دیشب خواب دیدم رفتیم اردو و من هی می‌پیچونم و میرم جایی که یه عده دارن سماع می‌کنن. حس خیلی خوبی داشت...

  • ۹ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۱۷ اسفند ۹۸

    صرفا جهت تخلیه حرص

    خدایا یه لیست بهت میدم لطفا منقرض یا محوشون کن. 

    از دخترای چاپلوس گروه درسی گرفته تا آدمای جوگیر مزخرف.

    من درکشون نمیکنم.

    من درکشون نمیکنم و حالم از تک‌تکشون به هم می‌خوره. 

    الان دلم یه خونه توی یه گوشه از اروپا و دور از هربیماری و جنگ و درگیری‌ای میخواد که سر کوچه‌ش کتابفروشی باشه و دوتا گربه جلوی درش. و توشم پر از گل و گلدون. 

     

    لطفا حواست به گلدونای دفتر خانم ردموند هم باشه.

     

  • ۸ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۹ اسفند ۹۸

    شجریان

    فکر نمی‌کردم گریه کنم. اما کردم. با خنده‌های عصبی اشک ریختم بخاطر شایعه مرگ کسی که روزای نوجوونیم رو ساخته و قشنگشون کرده. اگر یه آدم باشه که لیاقت جاودانه‌بودن رو داشته باشه شجریانه. خوشحالی بعد از شایعه شبیه وقتاییه که بعد از کلی صدازدن مامانت و کلی ترس از زنده‌نبودنش، بالاخره بیدار میشه. همیشه شایعه‌سازی برام یه مسئله عادی بوده، هیچوقت فکر نمی‌کردم که مثلا ممکنه به اونایی که جمشید مشایخی رو دوست داشتن چی گذشته باشه. اما امشب فهمیدم. بدجور هم...

  • ۶ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۲ اسفند ۹۸