خوابتو دیدم بغل یه دختر دیگه. یه دختر همسن‌ من با موهای کوتاه. می‌پرسی «خوشگل بود؟». می‌نویسم «نه». به اون مرده می‌گم چقد از زن‌های شاعر و نویسنده‌ی دوروبرش بدم میاد. همونا که لنگاشون هواس و جز شعر و شراب چیزی ندارن که نشون بدن. مرده تیکه می‌پرونه که یعنی: خب تو هم لنگات هواس.

من؟ من فرق می‌کنم. 

داشت می‌خندید. با چشای خودم دیدم. تا اسمو شنید و یادش اومد زد زیر خنده. اما ما که دیوونه نبودیم، فقط هایده می‌خوندیم. تو راهروی اون مدرسه‌ی‌ درپیت که براشون عجیب بود یه یازده‌ساله نه‌ماهِ سال رو گریه کنه. 

اشکه دیگه. مگه دست منه؟

مامان می‌گه با گریه‌هام کیر می‌زنم تو حالش. می‌گه یه غمم رو دوش‌اش و احمقم که به فرار فک می‌کنم. می‌گم احمق تویی. احمق تویی که موندی.

آدما می‌خوان پشیمونم کنن. می‌خوان بگن همه‌چی درست می‌شه. می‌خوان بگن بیشتر تحمل کنم و نمی‌دونن تحمل یعنی تیکه‌پاره‌شدن. تحمل یعنی گودی زیر چشم. تحمل یعنی پیری وسط نوزده‌سالگی. 

تحمل یعنی مرگ. قرار بود این ماه خودمو بکشم. مامان می‌‌دونس و گفت «چه بهتر». رو دیوار اتاق هنوز ردِ ماتیک صورتیه که باش بیست‌بار نوشتم «ناراحتم».

باور نمی‌کنن. خیال می‌کنن شلوغش می‌کنم. نمی‌دونی چه شرمی تو نگام بود وقتی برای هزارمین‌بار به زنه ‌گفتم حالم خوب نیس. 

باور نکرد. از اون لبخنداش زد. گفت «می‌دونم».

 

اما یه‌روز همه‌ی اینارو براشون تعریف می‌کنم.