انگار همین دیروز بود که مامان با عصبانیت کتاب "من میترا نیستم" رو پاره کرد و برای جبرانش چهارجلد کتاب خرید. هنوز هم به اون صحنه فکر میکنم گریهم میگیره. تو اون موقعیت من "مامان" رو نمیدیدم، کسی که داشت کتابارو بیتوجه به قیمتشون برام میخرید "وجدان" بود. الانم آهنگی که پخش میشه رو "محمد نوری" نمیخونه، "غم" میخونه.
فکر کردن به خاطرات قم غمگین و دلتنگم میکنه، و از اون غمگینتر حضور داشتن تو پردیسه. اگه بگم نمیخوام توی همچین شرایطی باشم ناشکریه؟ نمیخوام خودم رو با سخنرانی خفه کنم، نمیخوام مغزم شبیه یه کلاف کاموا شه که دیر یا زود راهی تیمارستانم کنه، نمیخوام بابا بهم پیام بده، یا به آهنگای تکراری مامان گوش بدم.
دلم میخواست یه دختر توی یکی از روستاهای خوشآبوهوا بودم، که به باغچه آب میده و شیر گاوش رو میدوشه. اما نیستم، بهجاش دوروزه دارم به گروه مجاهدین خلق میخندم. یکی از کلیپا بود که زنه تعریف میکرد مسعود رجوی خطبه عقد میخونده، و زنا دونهدونه بلند میشدن و میگفتن بله. خندهدار نیست؟! یا اینکه مریم رجوی میگفته همهتون یه شوهر دارین و اون مسعوده. باحاله دیگه.
عقایدم رو تو تعلیق گذاشتم تا یهمدت بیطرفانه قضاوت کنم، و خب حالا اون وسط مسطا یکم هم برای حصر خونگی و پیر شدن میرحسین موسوی و زهرا رهنورد اشک ریختم. چی میشه مگه؟ به این فکر میکنم که یعنی چندبار تو خونه با هم گریه کردن و کم آوردن؟ ولش کن حالا.
خودم هم دارم کم میارم. یهجا از کتاب کورالین بود که میگفت: "کورالین نمیدانست چرا فقط تعداد انگشتشماری از بزرگترهایی که میشناخت عقل درست و حسابی داشتند." و خب منم توی همین وضعیت گیر کردم و نه میتونم مامانم رو درک کنم نه بابام رو. واقعا باورم نمیشه سطح دغدغهی یه آدم بزرگ میتونه انقدر کوچیک باشه که به احمقانهترین دلایل خودش رو تو اتاق حبس کنه و سیگار بکشه، و از این وضعیت راضی هم باشه! خلاصه که دیگه نمیشه تحمل کرد. تا همینجاشم نمیدونم چجوری زنده موندم.
راست میگن که باید برای درمان افسردگی سریال فرندز رو تجویز کنن. خیلی معجزه میکنه! زیاد.
حس میکنم تو هرروز از زندگیم بالاخره چیزی وجود داره که من رو وادار کنه به ادامهدادن و نمردن. شبیه آدماییَم که به زور کلی دستگاه زندهان.
میدونی یکی از راههای توکل زیاد به خدا چیه؟ اینکه حتی از مامان بابات هم قطع امید کنی. و من، این کارو کردم.