هانیگرین میگفت: واقعا خجالت نمیکشی خدا رو "کابوی" صدا میزنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاریشدن آبی، شبیه قلهی کوهی، شبیه کابویهای فیلمهای وسترن، شبیه ملکههای سخاوتمند... همهجا میبینمت، همهجا میشنومت، و همهجا بوی تو رو استشمام میکنم. تو همهجا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه میداری. وقتی راه پر از چالهچولهست، دستم رو میگیری. من بلد نیستم مثل باباطاهر برات شعر بگم. یاد هم نگرفتم که چجوری مثل علامه حسنزاده آملی، برات الهینامه بنویسم. من فقط میتونم مثل چوپانِ داستان "موسی و شبان" یهسری جمله بچینم کنار هم، تا بفهمی چقدر مشتاق دیدنتم. مشتاق اینکه نگاهم کنی، بهم لبخند بزنی، من رو در آغوش بگیری، و دوستم داشته باشی. دوستم داشته باشی...