گریزناپذیره. مثل وقتایی که میفتی و دردت میگیره. نمیتونی برگردی و کاری کنی تا نیفتی. نمیتونی هم کاری کنی که دردت نیاد. نه اختیار گذشته تو دستته و نه اختیار حال. به آینده هم که کلا نمیشه فکر کرد. انگار زمان میایسته و تو میمونی و به قول فروغ "ناتوانیِ این دستهای سیمانی".
مثل اون غمِ پنهونشده توی بعضی از آهنگهای فولکلور میمونه، شبیهِ سیاهیِ زیر چشمای گودافتادهت. دیگه نمیشه کاریش کرد. همینه که هست.
داشتم از ناتوانی دستهام میگفتم. از نشدنها، نتونستنها، نخواستنها. دیگه نمیدونم از زندگیم چی میخوام. میخوام لبخند بزنم، واقعی و زیاد لبخند بزنم. و بعد که دور لبم بخاطر لبخندزدنِ زیاد چروک شد بگم: وای، من چقدر خوشبخت بودم. من چقدر زندگی قشنگی داشتم.
میخوام فراموش کنم که دنبال راه فرار میگشتم و از پنجره اتاق، به پاسیوی همسایه نگاه میکردم که اگه خودمو بندازم چقدر میترسه. یادم بره میخواستم از همه گروهها برم و غیب شم، و از یاد ببرم صحنهی براشهایی که شستم و کنار سینک گذاشتم.
فیلم لیلا از مهرجویی رو دیدیم. آماندا گفت: "حس میکنم لیلای زندگی من تویی، اونی که همیشه از حقش میگذره، همیشه خودخوری میکنه" آره، من لیلام. من سلمای "رقصنده در تاریکی" هم هستم. من حتی اونجاییَم که جلسومینای "La Strada" گریه میکنه. منم اونی که درجواب "دلت واسه استراسبورگ تنگ نمیشه؟" گفت: مگه میشه دلم برای جایی که نرفتم تنگ شه؟
دیگه نه استراسبورگی تو کاره، نه دو فیلسوف زیر یک چتری. اما دلم برای شنیدنِ صدای استاد دینانی، توی خیابونای استراسبورگ خیلی تنگ شده.