روزنگاری، نه؟ ایده خوبیه. حالا دارم فکر میکنم گشنگی دو ظهر و بوی عدسپلو رو چجوری میشه نوشت. لاک سفید به دستام نمیاد. اینو مامان هم میگه. موهام گره خوردن. احتمالا دارم برمیگردم به دوازدهسالگی. اون روزا هم همیشه موهام گره خورده بود. عادت داشتم مامان موهامو شونه کنه و ببنده و بزرگ شده بودم و تازه درک کرده بودم افسردگیای که ازش حرف میزنن چجوریه و مامان موهامو شونه نمیکرد، پس گره میخوردن. یه دختره کلاس هفتم با آموکسی سیلین خودکشی کرده بود. البته نمرد. میگفتن عاشق یکی از همکلاسیاش شده. ما سهتا هم وایساده بودیم گوشه حیاط و میخندیدیم و میگفتیم "با آموکسی سیلین؟ آخه با آموکسی سیلین؟" و فکر میکردیم خیلی بامزهایم. الان یه ورق آموکسی سیلین کنارمه و یاد اون دختر افتادم، یاد خندیدن به رنجهاش و تصور اینکه اگه همینالان منم این کارو کنم چندنفر قراره بهم بخندن. ولی این کارو نمیکنم. آموکسی سیلین میخورم چون از کیست بارتولن میترسم. از اینکه دوباره مثل دوازدهسالگی پامو جلوی دکتر زنان وا کنم و از خجالت و درد به خودم بپیچم.
رستگاری در شاوشنک تموم شد. "یادت باشه رد! امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترینِ چیزها و چیزای خوب هیچوقت نمیمیرن." منم امیدوارم. حتی الان که از صدای خنده بابا میترسم هم امیدوارم.
باید جلد دوم هریپاتر و محفل ققنوس رو شروع کنم. اما خوابم میاد و سردرد گرفتم و خونه رو سکوت برداشته. بذار ببینم چهاردهم شهریور دیگه چی داره که رو کنه!