اینجا نوشتن یک‌جورِ خاصی آرامش‌دهنده است. نمی‌دانی چه کسی سرک می‌کشد و چندنفر تا ته می‌خوانند و هرکس با خودش چه فکری می‌کند. این‌ها را که نفهمی همه‌چیز آسان می‌شود، حتی عامیانه‌ننوشتن بعد از مدتی طولانی. تحملم تمام شده و به این فکر می‌کنم که چرا همین‌حالا سرم را نمی‌کوبم به دیوار روبه‌رو و قبلش انگشت فاکم را نمی‌گیرم سمت آدمها. سمت آن مرد سی‌وپنج‌ساله‌ی جامعه‌شناس که گفت برو و روزی که توانستیم سکس کنیم بیا. سمت آن دوست احمقی که روزهای سخت گورش را گم می‌کند و وقتی پیدایش می‌شود مثل واعظ‌ها گند می‌زند به حال آدم. سمت آن معلمی که سرش گرم فرانسه، ایفل، موزه لوور و کلیسای نتردام است و شاگردی که روزی داستان عشق‌های قدیمی‌اش را شنیده بود به تمامی از یاد برده و به زباله‌دانیِ فراموشی سپرده. سمت دایی عزیزم که تا چادر را کنار گذاشتم و موهایم را ریختم بیرون محبت و لبخندش را از من گرفت و جایش پول و هدیه داد، تا مبادا بفهمم دیگر به اندازه قبل دوستم ندارد. سمت بودا و مورگان فریمن چون ازشان بی‌دلیل بدم می‌آید. سمت پدر که خودش نمی‌داند چطور گه زده به لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ام و تا نگاهش می‌کنم یادم می‌افتد سه مرد در یک‌هفته سینه‌هایم را دیده‌اند و او خبر ندارد و خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد چون اوضاع مضحکی است. چون باید تمامش کنم و نمی‌کنم و همچنان رقت‌بار به نفس‌کشیدن ادامه می‌دهم و گندهای جدید بالا می‌آورم. یک غریبه هرروز برایم کتاب می‌خواند و حرف می‌زند و من هیچ نمی‌گویم. قرارمان همین است. او دهان باشد، من گوش؛ و تا ابد غریبه بمانیم و این زیباترین نوع ارتباطی‌ست که می‌شناسم. در حال حاضر فقط او را دوست دارم، و احتمالاً تا وقتی همدیگر را نشناسیم همچنان دوستش خواهم داشت. 

 

+دلم می‌خواهد بروم کافه. دلم می‌خواهد سینه‌هایم را با یک دختر دیگر مقایسه کنم. دلم می‌خواهد کتاب‌های درسی‌ام را آتش بزنم. دلم می‌خواهد مشت بزنم به صورت دوست‌پسر سابقِ دوستم. دلم می‌خواهد بمیرم.