نمیدونم خودخواهیه یا نه، اما دلم میخواد خیلیچیزا متعلق به من باشه. وقتی من شروعش کردم من تمومش کنم، وقتی من به همه معرفیش کردم تا ابد اسم من روش باشه. من درمورد علایق و کارایی که انجامشون میدم خیلی بخیلم. برام مهم نیست که یهنفر از قبل اون کارارو انجام میداده یا اون علایقو داشته یا نه، اما اگه بفهمم سعی کرده شبیه من باشه یا ازم تقلید کنه اذیت میشم.
حالا هرچی دوست دورمه هم تقلیدکردنو خوب بلده. تقلیدکردنی که بفهمه از تو تقلید کرده نهها، تقلیدی که یهو تو رو میکوبونه و فکر میکنه همهچی از اول متعلق به اون بوده.
یادمه اولین روزایی که دوستیمو باهاشون شروع کردم حتی نمیدونستن راهروی مدرسه چیه، دفتر مدیر کجاست یا یا یا... بچههای مودب و مثبتی که حتی اسم معلمشونم یادشون میره. اما میدونین چیشد؟ یهو دیدم بعد از چندسال جلوم وایسادن و اگه شرایط جوری نباشه که بتونم توی راهرو باشم بهم میگن ترسو. خیلی زور داره، خیلی!
این یه نمونه خیلی کوچیکه. خیلی چیزارو خواستم بنویسم اما دیدم توضیحدادنش مسخرهست. سخته. خالهزنکی میشه.
آخرای فیلم Mother زنه خونهش پر از آدم میشه و کل خونه رو به هم میریزن، کابینتارو میشکنن، رو تختش رابطه برقرار میکنن، جای وسایلشو تغییر میدن. این حس رو من دو موقع توی زندگیم بیش از حد تجربه میکنم.
۱. وقتی انتظاماتم و وسواسهام بیشازحد میشه.
۲. وقتی ازم تقلید میکنن.
میدونین؟ خیلیاوقات از این حس عذابوجدان میگیرم. حس میکنم آدم بدیَم. اما اگر بخوام حسم رو نسبت به تقلید دوستام بگم اینه که انگار کل وجودم حفره حفره میشه. بیهویت میشم. چون دوستام دارن از شخصیتم میدزدن. از کارایی که میکنم، حرفایی که میزنم، و چیزایی که دوست دارم...
دوستام خیلی از چیزارو ازم گرفتن، حتی خودم رو.
-بابا برگشت. نمیدونم خوشحال باشم یا نه. نیستم، خنثی.
دلم میخواد با خانم بلک صحبت کنم. نیاز به حرفزدن دارم، نه شنیدن.
چندروز پیش موقع رفتن به مدرسه گفتم کاش امروز یه گوش شنوا برام پیدا شه، کسی که بفهمه و درک کنه. تا پامو تو مدرسه گذاشتم آنابل اومد طرفم و یهساعت، دقیقا یهساعت از وضع خوب خانوادگیش تعریف کرد. اون موقع مهربون بودم، اما الان از یادآوریش حالم بههم میخوره.