مالیخولیا

یک دو سه! امتحان می‌کنیم

روزنگاری، نه؟ ایده خوبیه. حالا دارم فکر می‌کنم گشنگی دو ظهر و بوی عدس‌پلو رو چجوری می‌شه نوشت. لاک سفید به دستام نمیاد. اینو مامان هم می‌گه. موهام گره خوردن. احتمالا دارم برمیگردم به دوازده‌سالگی. اون روزا هم همیشه موهام گره خورده بود. عادت داشتم مامان موهامو شونه کنه و ببنده و بزرگ شده بودم و تازه درک کرده بودم افسردگی‌ای که ازش حرف می‌زنن چجوریه و مامان موهامو شونه نمی‌کرد، پس گره می‌خوردن. یه دختره کلاس هفتم با آموکسی سیلین خودکشی کرده بود. البته نمرد. می‌گفتن عاشق یکی از همکلاسیاش شده. ما سه‌تا هم وایساده بودیم گوشه حیاط و می‌خندیدیم و می‌گفتیم "با آموکسی سیلین؟ آخه با آموکسی سیلین؟" و فکر می‌کردیم خیلی بامزه‌ایم. الان یه ورق آموکسی سیلین کنارمه و یاد اون دختر افتادم، یاد خندیدن به رنج‌هاش و تصور اینکه اگه همین‌الان منم این کارو کنم چندنفر قراره بهم بخندن. ولی این کارو نمی‌کنم. آموکسی سیلین می‌خورم چون از کیست بارتولن می‌ترسم. از اینکه دوباره مثل دوازده‌سالگی پامو جلوی دکتر زنان وا کنم و از خجالت و درد به خودم بپیچم. 
رستگاری در شاوشنک تموم شد. "یادت باشه رد! امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترینِ چیزها و چیزای خوب هیچوقت نمی‌میرن." منم امیدوارم. حتی الان که از صدای خنده بابا می‌ترسم هم امیدوارم.
باید جلد دوم هری‌پاتر و محفل ققنوس رو شروع کنم. اما خوابم میاد و سردرد گرفتم و خونه رو سکوت برداشته. بذار ببینم چهاردهم شهریور دیگه چی داره که رو کنه!

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰

    دو ماه

    می‌خوام از این دوماه بنویسم. داشتم آتیش می‌گرفتم. می‌سوختم و انگار همه‌چیز به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن، گلومو فشار می‌داد. اما الان که دارم می‌نویسم از همه‌چیز بریده شدم. انگار یه بند ناف بهم وصل بود که بریده شد. منم دیگه به بچگیم وصل نیستم. تلاش مسخره‌ای می‌کنم برای ارتباط با آدما، زخمی می‌شم و برمی‌گردم. خلاصه‌ش کنم: از سفر شروع شد. وحشت از حال بد پدربزرگ توی قطار. تپش قلب برای دیدن پسری که دوستش داری. رسوایی عشق و شکسته‌شدن توسط همون پسر و فروریختن و تکه‌تکه‌شدن. یکی از همون دعواهای خانوادگی بزرگ همیشگی و پدری که همه‌چی رو با بی‌رحمی تمام خراب می‌کنه و می‌ره. تلاش معصومانه برای ارتباط با همبازی قدیمی‌ت و توقع سکس و سکس‌چت‌‌داشتنِ اون از تو. تهوعِ محض. تنهایی مطلق. بریدگی از فامیل، بریدگی از دوست و معلم و هرچی که بود. خودارضایی‌های گاه‌وبیگاه و از سر بغض. زیر بارِ کتاب‌نخوندن و فیلم‌ندیدن له‌شدن. اشکی که برای شجریان نریختم و جاش رو یه آهِ غمگین‌تر گرفت. انگار فقط همه‌چیز سیاه‌تر شد. تحمل صدای آهنگ‌های مامان، تحمل بحثای بیهوده، تحمل مزاحم‌های مشکوکی که معلوم نبود کی‌ بودن. گولِ یه دختر‌ دهمی رو خوردن. انشاهایی که نوشتم و هیچکدوم زیبا نشدن. ساحلِ تاریک و نوازش‌کردن سگ‌های خیابونی افسرده. یادآوری چهره پسری که دوستش داشتی تو هرگوشه از خونه. مقاومت بی‌ثمر برای عوض‌نکردن پروفایل. فکر کردن به پسری که دیگه دوستش نداشتی، زنده‌شدن غمِ ماریلا و برگشتن به تهران.

    خانم برگمن می‌گه همه اینا به قوی‌تر شدن روحت کمک می‌کنه. اگر خانم برگمن توی این دوماه نبود، شاید اوضاع برای من خیلی سخت‌تر می‌شد. دیگه برام فقط یه معلم نیست، فقط نور هم نیست، یه دوست عزیزتر از جونه. 
    امروز بارون میومد. نتونستم زیر بارون بچرخم، بدوئم و یا با لبخند قدم بزنم. اشک ریختم. از سر عجز و ضعف شاید. می‌تونم بی‌پناهی رو حس کنم. دیگه چیزی از آنِ من نیست. دیگه حتی شاید انتظاری هم برام نمونده. مثل یه دختر دبستانی که کل روز رو پشت‌سر گذاشته و جلوی در مدرسه، منتظر اینه که بیان دنبالش. 
    راستی، حواس‌تون هست که آذر رسید؟ هیفده‌سالگی از رگ گردن هم بهم نزدیک‌تره. 

  • ۷ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۱ آذر ۹۹

    فروپاشی ۲

    از فروپاشی گفته بودم. یادتون هست؟ و الان این منم که دارم دچار فروپاشی می‌شم. از بین رفتم. مثل ساختمونی که یهو فرو می‌ریزه. مثل بمبی که یهو منفجر می‌شه. مثل آدمی که یادش نمیاد کیه.

  • ۸ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹

    از "بچگی"

    گفت "از بچگی دوستت داشتم" و من نمی‌دونستم تو اینجور مواقع، چجوری می‌شه جلوی قلب رو گرفت تا پرواز نکنه.
    وقتی براش می‌نوشتم که دوستش دارم، فکر نمی‌کردم اونم همین حس رو داشته باشه. آماده بودم برای هرواکنشی، جز اینکه بگه "منم همینطور". اما گفت.
    الان همه‌چی شبیه خوابه. مثل یه توهم. آدم فکر می‌کنه تو اینجور مواقع کلی حرف داره برای گفتن. اما وقتی واقعاً اتفاق می‌افته، کلمات توانایی‌شونو برای جمله‌شدن از دست می‌دن. 

    لمونی از وقتی فهمیده جریان رو، می‌گه "چه یهویی" و راست هم می‌گه. کی فکرشو می‌کرد یهو کل جراتمو جمع کنم و احساسم رو بهش بگم؟ چهارسال درد کشیدم، برای اینکه این روز از راه برسه. 

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۱۳ شهریور ۹۹

    این اولین‌بار است که برایت می‌نویسم.

    عزیزتر از جانم، می‌دانم که هیچوقت برایت دختر خوبی نبوده‌ام. این را از سر تعارف نمی‌گویم، عین حقیقت است. اما تو هم در مادری، از حق نگذریم کاستی‌هایی داشتی. مثلاً چرا باید به جنینی که بر شکمت می‌کوبید از سیاهی‌های دنیا می‌گفتی؟ چرا تا توانستم حرف‌هایت را بفهمم، مسئله مرگ را برایم توضیح دادی؟ آخر دختر چهارساله از دیوانگی و مرگ و تنهایی چه می‌داند؟ یا اصلاً، چه اصراری داشتی که بداند؟ من نام مجری‌های برنامه کودک‌ها را هنوز نمی‌دانستم، عکس‌های ندا آقاسلطان را چرا نشانم دادی؟ جزء به جزء دادگاه‌های شهلا جاهد به چه‌کارم می‌آمد؟ به من چه مربوط که ریحانه جباری که بود و چه کرد، یا شاهین نجفی چه خواند و چه شد؟ چرا باید می‌نشستم روبه‌رویت و به قوانینِ ضدزنِ جمهوری اسلامی واکنش نشان می‌دادم؟ اما حالا چندین‌سال است که کشیده‌ای کنار، می‌گویی زندگی‌ات را بکن، تو را چه به جامعه و دین و سیاست؟ انگار نه انگار که این خشم امروز را، تو درونم کاشتی. این غمِ سنگین را، تو بر سینه‌ام گذاشتی. تو فیلم "سونات پاییزی" را ندیده‌ای، از آن فیلم‌هایی‌ست که هیچ‌جوره خوشت نمی‌آید. جایی در فیلم هست که لیو اولمان، از مادرش می‌پرسد: بدبختی دختر، پیروزیِ مادر است؟ اندوهِ من، خوشیِ پنهان توست؟ من اما مدت‌هاست می‌خواهم این سوال را از تو بپرسم، با اینکه جوابش را بهتر از هرکسی می‌دانم.

  • ۸ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۷ شهریور ۹۹

    صرفاً جهت استفراغ کلمات

    ۱. الهی قمشه‌ای یه جمله داشت که می‌گفت اگه خدا آرزویی رو توی دلت قرار داده، یعنی استعداد رسیدن به اون رو در تو دیده. تعبیر قشنگیه. اما واقعی؟ گمون نکنم. چندتا آرزو رو خاک کردیم وقتی هرچی دویدیم نرسیدیم؟ چندبار خوردیم زمین و بلند شدیم، تهشم اونقدر خسته شدیم که گفتیم "اصلا ولش کن!"؟ موضوع تسلیم‌شدن نیست، موضوع دست‌کشیدن نیست. به قولِ شهریار "هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟" گاهی اونقدر میخوای و نمی‌رسی که یه لحظه وایمیسی، میگی ارزش این همه دوندگی رو داشت؟ اون همه تلاش، اون همه امید و خیالپردازی، کجا میرن اونا؟ کسی یادش میمونه؟ دلم نمی‌خواست بدبین باشم. من همیشه می‌گفتم هیچ‌چیز ناممکن نیست. هیچ‌کاری نیست که از عهده‌ی منِ انسان برنیاد. اما میدونی؟ وقتی واقع‌بینانه نگاه می‌کنم، می‌بینم کل زندگیم رو واژه "غیرممکن" پر کرده، و سرتاپای من آکنده از عجز و ناتوانیه. با هرآرزویی که توی وجودم جوونه می‌زنه، فکر می‌کنم طلسم شدم. انگار هر رویا، یه مسیره که مقصدش نرسیدنه. هردقیقه انتظار، کیلومترها دورم می‌کنه. دیگه دلم نمی‌لرزه. دیگه خواستن رو چیزی جز یه توهم دردناک نمی‌دونم. دیگه برای رسیدن بهش، خداخدا نمی‌کنم. اگه می‌خواست می‌شد. اگه می‌خواست شده بود. به این میگن پذیرفتن تقدیر؟ من قبول نمی‌کنم، فقط رومو برمی‌گردونم. یادمه مامان می‌گفت برای ازدواج با بابا کلی دعا کرده. برای اینکه بابا از زندان بیاد بیرون هم همینطور. و می‌دونین من با شنیدن اینا بهش چی گفتم؟ گفتم "چه احمق بودی!". ترس من از همینه، که اونقدر با اطمینان درخواست کنم که چندسال بعد رو به آیینه بگم "تو از مامان هم احمق‌تری."

    ۲. نوشتن رو یادم رفته از بس ننوشتم. این مدت که نبودم نتونستم وبلاگ خیلیارو بخونم. الان هم احساس کردم که نیاز به بالا‌آوردنِ کلمات توی سرم دارم، واسه همین اینو نوشتم. روزای عجیبیه.

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۲۲ تیر ۹۹

    فروپاشی

    بهش که فکر می‌کنم کلمه‌ی "فروپاشی" میاد توی ذهنم. نمی‌دونم از کِی بود که تبدیل به کلمه شد، رفت گوشه‌گوشه‌ی ذهنم و اِشغال‌ش کرد. یتیم بود، برادرش مرد، اون‌یکی برادرش معتاد بود. همیشه لبخند می‌زد اما صداش رو یادم نمیاد. یادم نمیاد چجوری صدام می‌زد. یادم نمیاد موقع بازی، چیا می‌گفت. حتی یادم نمیاد وقتی رو که از گردن آویزون‌ش شده بودم و هردو، نیش‌مون تا بناگوش باز بود. به چی می‌خندیدیم؟ حتی نمی‌دونستم برادری داشت که عاشق‌ش بود. دلم می‌خواد برم دایرکتش و بهش بگم: هی پسر، اسم‌ت رو "فروپاشی" گذاشتم. تو مثل برجی هستی که فروریخته و اینکه دوباره سرپا شه، یکی از آرزوهای بزرگ منه. 
    اما نمی‌گه این دختر، چقدر روانیه؟
    هانیگرین میگه عاشق‌ش شدی. مامانم برام حرف درمیاره. اما فقط من می‌دونم که یه تک‌درخت پیرم، که به قلعه‌ی خراب روبروش زل زده و می‌خواد شاخه‌هاشو بذاره روی شونه‌ش و هردو با هم رشد کنن. 
    وقتی به همبازی‌هام فکر می‌کنم، می‌بینم همه‌شون از خودشون فقط غم به‌جا گذاشتن. یتیم‌ و زیبابودن علی، پریا که نمی‌دونست مادرش مرده، اون پسره که سمعک می‌ذاشت، صابر که به‌خاطر کاپشن‌پوشیدنش وسط تابستون کلی مسخره‌ش کردن، روژینایی که مُرد، شهریاری که رفت. یه کوله‌بار بزرگ روی دوشمه، انگار که غم‌هاشون رو خالی کردم توی کوله و همه‌جا با خودم همراه‌ می‌کنم. کاش می‌دونست که من چشم دوختم بهش، تا ببینم رشد می‌کنه، تا ببینم میشه خوشبخت‌‌ترین و قوی‌ترین پسری که می‌شناسم.

    +اذان می‌گن. توی این چندماه، اونقدر زندگی سخت شده که هیچی نمی‌تونم درباره‌ش بگم. نمی‌تونم بگم. نمی‌تونم بگم که چه اتفاقی افتاده، چی درونم رخ داده و روزام چجوری می‌گذره. کاش به‌خیر بگذره.

  • ۱۵ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹

    بیست سال بعد...

    بابت دعوت مرسی سولویگ 🌸

    با این زلزله‌ و پس‌لرزه‌هایی که تو این دوروز اومده، امید به آینده‌م ده‌برابر کم شده و بیست‌سالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:

    (نمی‌دونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)

    یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوش‌آب‌وهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچاله‌شده بخاطر نوشتنه. روی طاقچه‌ش سه‌تار گذاشتم و هرگوشه‌ش یه ساز پیدا میشه. یه‌طرف یه پیانوی چوبی ساده، یه‌طرف ویولن و طرفِ دیگه چنگ. سماع بلدم و غروب که میشه یکی از سازهارو برمی‌دارم و توی خیابون مشغول نواختن میشم، اگر هم پولی جمع شد، به اولین نیازمندی که برسم تقدیم میکنم. اون‌موقع انقدر می‌دونم، انقدرررر می‌دونم، که یا رها میشم و یا دیوانه. قطعا یا یه گربه برای خودم دارم و یا هم که نصف روزم رو با گربه‌های کوچه و خیابون می‌گذرونم. بلدم شیرینی و کیک بپزم و با خیلی از آدمایی که دوستشون دارم ارتباطم حفظ شده.

    بخش مهم شغل رو یادم رفت. نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم چیکاره میشم. دلم می‌خواد معلم یا استاد دانشگاه باشم، اگر هم نشد گلفروشی داشته باشم و یا تو یه کتابفروشی کار کنم. جدیدا سطح توقعاتم از شغل، اونقدر پایین اومده که نمیدونم قراره پول شام و ناهارم رو هم چجوری تهیه کنم. ولی درحدی پول جمع می‌کنم که بتونم به دیگران کمک کنم و مفید باشم. 

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹

    کفر و چند داستان دیگر...

    ۱. یکی‌شون گفت: نگرانتم، نذار فکر‌کردنت به خدا، باعث کفر شه. نذار اونقدری شک کنی که کافر شی. 
    اون‌یکی گفت: فلسفه باعث کفر میشه. نرو سراغش. ولش کن.
    یکی‌ دیگه گفت: حسش کن، نشونه‌هاش هست. روایاتش هست. احادیث هست. آیه‌هاش هست.
    معلما از دستم کلافه‌ن. این رو حس می‌کنم. اون‌روز صدای کافرگفتن‌هاشون توی مغزم می‌پیچید. خانم برگمن گفت بعد از اینکه پیام تبریک روز معلمم بهش رو توی گروه معلما فرستاده، یه عکس‌العمل‌هایی دیده ازشون که باید بعدا صحبت کنیم. گفتم بد؟ گفت نه، فقط باید یادت باشه راه رو گم نکنی. 
    اما من راه رو گم کردم. من چندروزه توی تاریکی، می‌ترسم آنتوان لاوی بیاد خفه‌م کنه. من چندروزه گریه می‌کنم و میگم: نمیخوام کافر شم. من چندروزه خودمو پر کردم از حرفای اپیکور و عین‌القضات همدانی و حتی، صدای یاسمن آریانی.
    دینم وصل شده به سیاست و سیاست دست می‌ذاره رو عمیق‌ترین احساساتم. بارش سنگینه. مثل یه بختک افتاده رو سینه‌م و انگار، راه گریزی هم نیست. زیر بار ندونستن، دارم له می‌شم و زمان اونقدر زود می‌گذره که حس می‌کنم همین‌روزاست یکی بیاد گلومو فشار بده و بگه: چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌خونی؟ چرا نمی‌دونی؟
    من هیچی نمیدونم. حتی اگه خانم برگمن برامون صدتا سخنرانی دیگه هم بفرسته، هیچی نمی‌فهمم. حتی اگه همه پادکست‌های فلسفی رو زیرورو کنم، هیچی نمی‌فهمم. حتی اگه کل کتابای مطهری و شریعتی رو بخونم هم هیچی نمی‌فهمم.
    ۲. همه‌ش تصویر طره موی روشنی میاد جلوی چشمم، که توی دستای یه مرده و یه دختر با موهای بور، فکر می‌کنه موهای خودشه. دائم از خودم می‌پرسم: آخه مگه چشمای کی به‌جز من اون‌شکلی بود؟ 
    چندروزه احساسات دارن خفه‌م می‌کنن. این بار رو نه شجریان می‌تونه سبک کنه و نه مرضیه. انگار درک‌نشدنیه و باید یه آهنگ بیاد که اون احساس رو لمس کنه. امشب به آماندا گفتم "یه آهنگ بفرست که حس کنی خوشم میاد". فاطمه مهلبان فرستاد، نشد بابا.
    ۳. خانم فالکن وقتی فهمید اکثر کتابا جای تاثیر مثبت، روانی‌م می‌کنن گفت: فکر می‌کنی تو برزخی، همین که حس می‌کنی روانی شدی آثار خوبی داره، شاید یه‌روزی نویسنده شدی. 
    و الان که فکر می‌کنم، میبینم تنها چیزی که نیاز دارم هم نویسنده‌شدنه.
    ۴. دوروزپیش، دیدم پشت‌سر هم صدای گربه میاد. خواستم برم طرف پنجره، اما صداش منو کشوند طرف در و تا درو وا کردم، دیدم یه گربه پرید تو خونه. بین اون همه آپارتمان، بین اون همه طبقه، بین اون همه در، اومده طبقه سوم و جلوی در خونه ما. بهش ماهی دادم و یه‌بار دیگه مطمئن شدم خدا خیلی دوستم داره.

  • ۹ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹

    ...

    چرا تا من از اینا خوشم میاد یه گندی بالا میارن؟ چرا وقتی فکر می‌کنم همکلاسی‌های قابل‌تحملی دارم، کاری انجام میدن که فکر کنم یه‌دقیقه هم نمیتونم تو این دنیا زنده بمونم؟ چرا باید از ویدئوکال‌شون با معلم، اسکرین‌شات بگیرن و فکر کنن خیلی خفن و بامزه میشن وقتی از معلم دراون‌حال سوتی می‌گیرن؟ چرا از معلمی که ۶ ساعت می‌شینه پای تصحیح برگه‌های مزخرف‌شون، توقع دارن که پاسخگویی بیست‌وچهارساعته داشته باشه و غلطاشونو به مغز خالی‌شون بفهمونه؟ چرا اسم گروه رو گذاشتن "تینک یو نو می"؟ چرا یه همچین آدمایی دورمو گرفتن؟ چرا همه‌جارو بوی گند و کثافت برداشته؟

  • ۱۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹