گفت "از بچگی دوستت داشتم" و من نمی‌دونستم تو اینجور مواقع، چجوری می‌شه جلوی قلب رو گرفت تا پرواز نکنه.
وقتی براش می‌نوشتم که دوستش دارم، فکر نمی‌کردم اونم همین حس رو داشته باشه. آماده بودم برای هرواکنشی، جز اینکه بگه "منم همینطور". اما گفت.
الان همه‌چی شبیه خوابه. مثل یه توهم. آدم فکر می‌کنه تو اینجور مواقع کلی حرف داره برای گفتن. اما وقتی واقعاً اتفاق می‌افته، کلمات توانایی‌شونو برای جمله‌شدن از دست می‌دن. 

لمونی از وقتی فهمیده جریان رو، می‌گه "چه یهویی" و راست هم می‌گه. کی فکرشو می‌کرد یهو کل جراتمو جمع کنم و احساسم رو بهش بگم؟ چهارسال درد کشیدم، برای اینکه این روز از راه برسه.