بهش که فکر میکنم کلمهی "فروپاشی" میاد توی ذهنم. نمیدونم از کِی بود که تبدیل به کلمه شد، رفت گوشهگوشهی ذهنم و اِشغالش کرد. یتیم بود، برادرش مرد، اونیکی برادرش معتاد بود. همیشه لبخند میزد اما صداش رو یادم نمیاد. یادم نمیاد چجوری صدام میزد. یادم نمیاد موقع بازی، چیا میگفت. حتی یادم نمیاد وقتی رو که از گردن آویزونش شده بودم و هردو، نیشمون تا بناگوش باز بود. به چی میخندیدیم؟ حتی نمیدونستم برادری داشت که عاشقش بود. دلم میخواد برم دایرکتش و بهش بگم: هی پسر، اسمت رو "فروپاشی" گذاشتم. تو مثل برجی هستی که فروریخته و اینکه دوباره سرپا شه، یکی از آرزوهای بزرگ منه.
اما نمیگه این دختر، چقدر روانیه؟
هانیگرین میگه عاشقش شدی. مامانم برام حرف درمیاره. اما فقط من میدونم که یه تکدرخت پیرم، که به قلعهی خراب روبروش زل زده و میخواد شاخههاشو بذاره روی شونهش و هردو با هم رشد کنن.
وقتی به همبازیهام فکر میکنم، میبینم همهشون از خودشون فقط غم بهجا گذاشتن. یتیم و زیبابودن علی، پریا که نمیدونست مادرش مرده، اون پسره که سمعک میذاشت، صابر که بهخاطر کاپشنپوشیدنش وسط تابستون کلی مسخرهش کردن، روژینایی که مُرد، شهریاری که رفت. یه کولهبار بزرگ روی دوشمه، انگار که غمهاشون رو خالی کردم توی کوله و همهجا با خودم همراه میکنم. کاش میدونست که من چشم دوختم بهش، تا ببینم رشد میکنه، تا ببینم میشه خوشبختترین و قویترین پسری که میشناسم.
+اذان میگن. توی این چندماه، اونقدر زندگی سخت شده که هیچی نمیتونم دربارهش بگم. نمیتونم بگم. نمیتونم بگم که چه اتفاقی افتاده، چی درونم رخ داده و روزام چجوری میگذره. کاش بهخیر بگذره.