عزیزتر از جانم، میدانم که هیچوقت برایت دختر خوبی نبودهام. این را از سر تعارف نمیگویم، عین حقیقت است. اما تو هم در مادری، از حق نگذریم کاستیهایی داشتی. مثلاً چرا باید به جنینی که بر شکمت میکوبید از سیاهیهای دنیا میگفتی؟ چرا تا توانستم حرفهایت را بفهمم، مسئله مرگ را برایم توضیح دادی؟ آخر دختر چهارساله از دیوانگی و مرگ و تنهایی چه میداند؟ یا اصلاً، چه اصراری داشتی که بداند؟ من نام مجریهای برنامه کودکها را هنوز نمیدانستم، عکسهای ندا آقاسلطان را چرا نشانم دادی؟ جزء به جزء دادگاههای شهلا جاهد به چهکارم میآمد؟ به من چه مربوط که ریحانه جباری که بود و چه کرد، یا شاهین نجفی چه خواند و چه شد؟ چرا باید مینشستم روبهرویت و به قوانینِ ضدزنِ جمهوری اسلامی واکنش نشان میدادم؟ اما حالا چندینسال است که کشیدهای کنار، میگویی زندگیات را بکن، تو را چه به جامعه و دین و سیاست؟ انگار نه انگار که این خشم امروز را، تو درونم کاشتی. این غمِ سنگین را، تو بر سینهام گذاشتی. تو فیلم "سونات پاییزی" را ندیدهای، از آن فیلمهاییست که هیچجوره خوشت نمیآید. جایی در فیلم هست که لیو اولمان، از مادرش میپرسد: بدبختی دختر، پیروزیِ مادر است؟ اندوهِ من، خوشیِ پنهان توست؟ من اما مدتهاست میخواهم این سوال را از تو بپرسم، با اینکه جوابش را بهتر از هرکسی میدانم.