حسی که به خانم بیکر دارم شبیه حسیه که آدم میتونه به مامانبزرگش داشته باشه. امروز تا ساعت ۱۲ موندم تا توی جارو زدن کلاسا کمکش کنم و بعد از اولین فشاری که به کمرم اومد دلم میخواست ازش تشکر کنم که بهم اجازهی کمک داده، باعث شد بفهمم فقط کسی که ساعتها پشت میز میشینه ستودنی نیست، بلکه کار سخت کسی که هرروز بدون ذرهای شکایت خم و راست میشه و برای اطرافیانش مفیده بیشتر قابل ستایشه. برام کلی دعای قشنگ میکرد و بعد از هربار دعاکردنش، یه لبخند گنده میومد رو لبم که انگار غول چراغ جادو جلوم گذاشتن و منتظرن آرزو کنم تا برآورده شه.
امروز قبل از امتحان، طبق معمول روی برفا راه رفتم. آخر سر ماریلا اومد و خانم براون بهمون گفت بریم نمک بریزیم رو یخا که ماریلا بتونه رد شه. خانم گلر هم تا منو دید گفت: آررره، آناهیتا خوبه. فعال محیط زیسته!
داینا برام کتاب ایلیاد رو آورد و رفتیم کتابخونه. براش آهنگ "سرزمین من" از دریا دادور رو گذاشتم و همزمان مثل پیرمردایی که خاطراتشونو مرور میکنن، از همکلاسیهای افغان دوره دبستانمون حرف زدیم. یاد فائزه و نرگس و فریده افتادم، که همیشه دلم میخواست دوست صمیمیشون باشم اما خب... نمیشد! انگار لیاقت دوستی باهاشون رو نداشتم، اونا برای بامنبودن خیلی آروم و ایدهآل بودن.
براش از آهنگای نامجو و شعرای براهنی گذاشتم، تهشم رفتم سراغ سخنرانی اباذری که از مود نامجو و براهنی بد میگفت. از یهور اباذری منو میکِشه و از یهور دیگه، اون دوتا.
دلم نمیخواد به این ترم فکر کنم. من توی این مدت از لحاظ روحیه خیلی خوب خودمو نگه داشتم، اما خب از لحاظ درس، نتونستم. اصلا کی میتونه تو یه روز همزمان هم فیلم ببینه هم کتاب بخونه هم سخنرانی گوش بده هم آهنگ گوش بده و حلقه بزنه و هم درس بخونه؟!
چیزی که خوشحالم میکنه اینه که مامان امسال هم کارنامهم رو نمیگیره، پس میتونم مثل سال پیش، به محض اینکه خودم کارنامه رو گرفتم، بدون نگاه کردن به معدل پارهش کنم. نمره برام مهم نیست، اما دلم نمیخواد دوباره خانم داگلاس منو بکشونه تو دفترش و بهم بگه: نمرههاتو دیدم آناهیتا، چرا دوتا دوستات از تو بهتر بودن؟!
دلم میخواد همه دلایل رو بذارم جلوش و هم از شرایط اونا بگم و هم خودم، تا بدونه چرا نمیتونم برم سراغ درس، تا بفهمه چرا دارم خودم رو با بقیه چیزا خفه میکنم.
راستی، به این شیشتا صندلی میاد که سهتا دختر روشون پا دراز کنن و ریک و مورتی ببینن؟
بعدانوشت: دیروز نشسته بودیم روی صندلیای که معمولا ماریلا و ناظما میشینن تو طبقه دوم، گوشیمو خیلی ریلکس گذاشته بودم جلومون و هی بلند بلند میخندیدیم. خانم مارشال رد شد چیزی نگفت. خانم وارنر رد شد چیزی نگفت. خانم اسمیت رد شد چیزی نگفت. و حتی خانم ردموند هم رد شد و چیزی نگفت! دلم میخواست داد بزنم و بگم: من دارم یه خلافایی میکنما.