غمت داره پیرم میکنه پسرک. کاش میمردی و غمم به ته میرسید.
تنها ارتباطم با دنیا همینجاس. اینجایی که عین حرفزدن با دیوار میمونه. سکوت مطلق. فقط اینجاس که میتونه ثابت کنه بیست و پنجم آذر وجود داشتم و نفس میکشیدم. چه نفسکشیدن رقتباری.
جایی از فیلم خون ناپاک، وقتی الکس میخواد لیز رو ترک کنه میگه اون حتی سیگارشو هم شبیه من روشن میکنه. این غایت دوستداشتن نیست؟ کاش میدونستم چطوری سیگارتو روشن میکنی. اونوقت مث گوگوشِ بیتا سیگار میکشیدم و مث لیز سیگارمو شبیه تو روشن میکردم. اما تو خیلی دوری. اونقدر دور که حتی نمیدونم چه سیگاری میکشی.
من زندگیمو از دسترفته میدونم. امیدی ندارم به درستشدن چیزی. میتونم همینجا همهچیزو تموم کنم بدون اینکه واقعاً چیزی تموم بشه. من مث جملههای بدترکیب یه نویسندهی تازهکارم که با پارهکردن و مچالهشدنشون آسمون به زمین نمیاد و کسی حتی نمیفهمه وجود داشتن.
آیدا شاهقاسمی «از سرما کبود» رو توی گوشم میخونه.
روزگاری شام غمگین خزان، خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است، ای همه گلهای از سرما کبود...
دارم هرچیزی گوش میکنم تا نرم سراغ شادومادِ شاهین نجفی. سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه، سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه... غمت کوچیکه اما غمه. مث غمهای کوچیک و سادهی بچگی. نمیدونم برای این غم کوچیک مث بچهها گریه کنم یا مث بزرگا سر تکون بدم و به تخمم بگیرمش.
امروز حس کردم بابا رو دوس دارم. از احساسات بدم میاد. رفتنو سختتر میکنن.