آدما زیر ماسک نامهربون ترن. هی سعی میکنم این دخترو بخندونم اما نمی خنده. ما اون دوستایی نیستیم که به ترک دیوار هم میخندیدیم؟ مهسا با توام! این یبس بودن یعنی چی؟ از کجا میاد؟ کی مارو این ریختی کرده؟ شبیه یه هیولا؟

مهسا اینجارو نمیخونه. خانوم «ه» هم. خانوم «ه» همکلاسی خیلی خوبی بود اما الان؟ آدم گوهیه. ببخشید اگه گذرت به اینجا افتاده. گوه بودن طبیعیه. اما سعی کن اون گوهی باشی که سلام میکنه. لبخند میزنه. خود واقعیشه. ماسک نمیتونه شخصیت مزخرفتو بپوشونه.

تا حالا وسط امتحان زدی زیر خنده؟ جوری که از کل اون سوالا فقط بدونی نوز بلژیکی کیه چون ازش خوشت میاد و صدبار به عکسی که با قلیون و عمامه انداخته نگاه کردی و هارهار خندیدی. باید پرکیفیتشو پیدا کنم و بذارم بکگراند گوشیم. برگه خالیِ خالیه. خانم پازوکی وسط جلسه ازت میپرسه چخبر؟‌ و دلت میخواد بش بگی خبرِ بگایی.

از کتابخونه مدرسه چندتا کتاب برداشتم. دوجلد از گنگ خوابدیده محسن مخملباف. یه مجموعه داستان ارمنی. یه نمایشنامه. دوتا رمان و یه کتاب درمورد معماری ایران که قرار نیست بخونمش.

یه جای داستان جراحی روح مخملباف نوشته حس کسی را داشتم که خودش را میزاید. حس کسی که دوباره خودش را میخورد تا بار دیگر بزاید. 

منم حس کسی رو دارم که خودشو میزاد. حس کسی که دوباره خودشو میخوره تا یه بار دیگه بزاد.