نمیدونم چرا دارم اینجا می نویسم و فایده ش چیه. احتمالا یه روز همه اینارو پاک کنم تا یادم بره دست و پا زدن تو گندوکثافت چه حسی داشت. موبایلمو روشن کردم و پشیمونم. آدما ارزشی ندارن. دوست های احمق و مردها و کلاس های سال آخر هم. دیگه نمیتونم کسیو دوست داشته باشم و خوبه که همه رو از خودت برونی. توی این کار خیلی مهارت دارم، مثل استعدادم توی فروپاشیدن.

دارم اجازه میدم ساعتا از دستم برن. روزارو به دار میکشم و از بازنده بودن لذت میبرم. یه وقتایی به سرم میزنه داد بزنم و کمک بخوام. مث دوازده سالگی که خودمو انداختم رو زمین و زارزار گریه کردم بین اون همه آدم و تهش کسی کمک نکرد. ناظمه اومد داد زد چه مرگته؟ و تهدید و تحقیر و دعوتنامه اولیا. چه آشغالایی! کاش میتونستم اون ناظمو با دستای خودم بکشم. 

دیگه نمیتونم منتظر یه روز خوب باشم. روز خوب برای من روزیه که همه چی تموم بشه. بیان از صحنه هولم بدن پایین و بگن برو پی کارت. اون موقع میتونم خوشحال باشم و بخندم و نفس عمیق بکشم.

 

گود. کیبوردم هی جابجا میشه و ناتوان میشم از پیداکردن نیم فاصله و گیومه. یاد اسم اون کتابه میفتم که می گفت هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند. ربط زیادی نداشت؟ به جهنم.