اینجا آنقدر خوب و خلوت است که می‌توانم با خیال راحت بگویم مهلا مهرابی آدم مزخرفی‌ست. مهم نیست اگر شما مهلا مهرابی را نمی‌شناسید. من می‌شناسمش و بهتان اطمینان می‌دهم آدم مزخرفی‌ست، و روز‌به‌روز هم مزخرف‌تر خواهد شد. نمی‌خواهم از مهلا مهرابی صحبت کنم. داشتم به این فکر می‌کردم که نوشته‌ام را چطور آغاز کنم و همان لحظه مهلا مهرابی پاچه‌ی معلم را خاراند. چاره‌ی دیگری نبود جز این آغاز.
امروز دلم می‌خواست همه‌چیز را تمام کنم و از خانه بزنم بیرون. مثل همیشه. جنونی آنی و بی‌نتیجه. صدای خانه آزارم می‌دهد. صدای شیشه‌کشیدن. صدای سکس. صدای سکوت. صدای کوبیده‌شدن سر مامان به دیوار. صدای آواز کارگرها. صدای سگ‌های خیابانی.
تازگی‌ها اعضای بدنم در خواب می‌پرند و می‌لرزند. انگار کسی تو را ده‌متر بالا ببرد و یکهو بیندازد زمین. اینطور وقت‌ها بیشتر از همیشه دلم می‌خواهد همه‌چیز را تمام کنم. خیال می‌کنم چیزی به من خورانده‌اند.
بالاخره عشقی که گشنه نبود را ریختم دور. گفته بود عشق باید گشنه باشد، و عشق ما چطور؟ تنها گشنه‌ی لمس بود و تن. باید تمام می‌شد عشقی که در آن خبری از آمیزش‌ روح‌ها نبود.
جایی در فیلم Mustang، وقتی دارند از سونای آزمایش بکارت می‌گیرند می‌گوید «من با تمام آدم‌ها سکس داشتم.» ادامه‌اش را در دلم می‌گویم «اما در خیال». اهمیتی ندارد که تشخیص دکترها باکرگی‌ست. ما با تمام آدم‌ها... دیگر بهتر است تمامش کنم.