چاقوها را قایم می‌کنم، دریل‌ و بطری‌های شیشه‌ای و میله‌های تیز و گلدان‌ها را. این کار را از مامانبزرگ یاد گرفته‌ام. او هم وقتی دعوا می‌شد می‌افتاد به جان اشیاء خطرناکی که تا چنددقیقه بعد می‌توانستند آلت قتاله باشند. اینطور وقت‌ها اشیاء جیغ می‌کشند و صدایشان فقط می‌رسد به گوش من و مادربزرگ. ما فریادرسان‌ خوبی هستیم. 
یک میله‌ی بلند از چشمم پنهان مانده. پاهایم می‌لرزند و لابه‌لای کارتن‌ها قایم شده‌ام. ناخن‌هایم را می‌کشم به پیراهن زرد جدیدم. میله را نگه می‌دارد بالای سرش. مامان دارد دست و پا می‌زند. پسرک دارد گریه می‌کند. پاهایم دارند می‌لرزند و صدایم درنمی‌آید. از پشت مبل‌ چشم می‌دوزم به میله که هنوز آن بالاست. بابا دارد می‌شمارد و فریاد می‌کشد. «بگو گه خوردم وگرنه می‌کوبمش به سرت. صورتتو داغون می‌کنم. می‌کشمت!». یک... دو... سه... نمی‌کوبد. چشمانم را فشار می‌دهم. چهار... پنج... شش... هنوز نکوبیده. هفت... هشت... نه... چشمانم را با وحشت باز می‌کنم. بابا می‌رود بیرون و در را می‌بندد. مامان بلند می‌شود و خونش را با دستمال پاک می‌کند. خودم را از بین کارتن‌ها می‌کشم بیرون و موبایلم را روشن می‌کنم. به آقای میم پیام می‌دهم. «کتک خورد.» زود جواب می‌دهد. «متاسفم». گریه‌ام می‌گیرد و بغضم می‌ترکد. مثل کتابِ «دوباره از همان‌ خیابان‌ها»ی بیژن نجدی که می‌گفت: آدم گاهی یادش می‌ره که می‌شه گریه کرد.
چشم می‌دوزم به در و آرزو می‌کنم که کاش تخمش را داشتم برای همیشه بزنم بیرون. بعد یاد تاریکی شب و آدم‌های غریبه و تجاوز و قتل می‌افتم و مثل همیشه فکرش را از سرم دور می‌کنم. به چشم‌های خیس مامان نگاه می‌کنم و به دستمال خونی روی کابینت و به میله‌ که حالا روی زمین افتاده. میله را هم قایم می‌کنم پشت کمد و لبخند می‌زنم.