این سومین سالیه که خانم هاناگِل دبیر ادبیاتمونه. یادمه اولین جلساتی که اومده بود فکر میکرد شیطونم و درسم بده. واسه همین همیشه وقتی میخواست از بچههای بد کلاس حرف بزنه اول از همه به من نگاه میکرد. یهبار هم املا پاتختهای گرفت! و میخواست امتحانمون کنه، بخاطر همین کلمات سخت درسایی که نخونده بودیم رو میگفت. با پوزخند من رو صدا زد و کلماتی که به من میگفت از همه سختتر بود، بعد از هربار گفتنشون حالت صداش پیروزمندانه میشد و منم هربار که درست مینوشتم ابروهام رو میدادم بالا و زیرلب میگفتم "هههه!". یهجور جنگ بود و از اون جلسه نظرش نسبت بهم تغییر کرد. دیگه فکر میکرد درسخونم و این اوضاع تا جایی ادامه پیدا کرد که از شیوه تدریسش بدم اومد. من اون رو آدمی میدونستم که ذوق ادبی نداره و اون هم من رو؛ میگفت "تو از ادبیات بدت میاد؟ آخه هیچ ذوقی نشون نمیدی"، و من هم دلم میخواست متقابلاً همین رو بهش بگم، اما بهجاش جواب دادم: نه، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.
اون سال رو با کمترین میزان کینه ازش گذروندم، که سال نهم باز دبیرمون شد. زیاد حواسم بهش نبود و برام نقش پررنگی توی مدرسه نداشت، تا بعد از ترم اول که به پیشنهاد خانم ایکس تو مسابقه خوارزمی شرکت کردم. همه کارای خوارزمی رو خانم ایکس پیش میبرد اما من با کلی ذوق دلم میخواست تایید خانم هاناگل رو هم بگیرم. دوتا متنی که نوشتم رو بردم پیشش و بعد از یه هفته بالاخره خوند. ازش پرسیدم کدوم بهتر بود؟
جواب داد: حس میکنم مشکیه (اونی که با خودکار مشکی نوشته بودم رو میگفت) قشنگتر از آبیه بود
-مشکیه کدوم بود؟ یه مشکی بود یه بنفش!
+بنفش بود؟ یعنی من کوررنگی گرفتم؟
بعدش که با حرص خندیدم بهم گفت دوباره میخونه و نظر قطعیشو بهم میگه.
چندروز گذشت و دوباره رفتم سراغش.
گفتم خوندین؟
گفت چیو؟!
با خنده بهش گفتم مرررسی!
-آها خوارزمییی! اونارو که خونده بودم؟
+خوندین ولی گفتین دوباره میخونین که بگین کدوم بهتره.
با خنده مظلومانه جواب داد: آها همون آبیه دیگه، اون یکی نارنجی بود چی بود؟
میتونم بگم همین چندتا مکالمه کلی اعصابم رو به هم ریخته بود. نزدیک مسابقه شده بود که خانم ایکس رفت پیشش و ازم تعریف کرد، این هی وسط حرفش میگفت: متن ب.ع که کلاس هشتمه رو خوندین؟!
خانم ایکس هم یه "نه" میگفت و ادامه میداد به تعریف کردن از من، خانم هاناگل هم هی میگفت: متن ب.ع رو بخونین! حتما بخونین!
همون زنگ باهاش کلاس داشتیم و قرار شد متنمو به اون هم بدم تا نگه داره. هنوز نذاشته بودم رو میزش که پیش من هم شروع کرد به تعریف کردن از همون ب.ع! بدترین روشی بود که میتونست برای تضعیف روحیهم بهکار ببره. متن من رو پرت کرد گوشهی میز و یه کاغذ دیگه رو تو دستش گرفت. وقتی دید با کنجکاوی نگاه میکنم گرفت سمتم و با ذوق گفت: میخوای مال ب.ع رو بخونی؟!
همون جلسه فهمیدم از من و هرچی که به من مربوط باشه متنفره. حس کسی رو داشتم که مامانش بقیه بچههاش رو بیشتر ازش دوست داره. جالب اینجا بود که میگفت: من خیلی از جاهای انشای ب.ع رو نفهمیدم بس که سنگین نوشته.
یعنی فقط کلمات قلنبه سلنبهش مهم بود براش، همین!
البته بعد از این قضیه تونستم برم پیش خانم بروک و تا میتونم غر بزنم. اونم هی میخندید و میگفت: حسودی نکن آناهیتا، شاید خودش ننوشته!
امسال که خانم هاناگل برای علوم فنون و ادبیات اومد سر کلاسمون، اولین صحنهای که دید نفرت من بود، و یکی از معلماییه که دو دفعه جلوش گفتم "ازت بدم میاد". نمیدونم چرا تا الان واکنشی نشون نداده.
فردا امتحان علوم و فنون داریم و از اول سال تا الان اصلا دستم به خوندن نرفته. خانم هاناگل رو دوست دارم (خصوصا دخترش رو) اما شیوه تدریسش، و بعضی از رفتاراش، من رو به جنون میکشونه. و بخش دردناک قضیه اینجاست که میدونم قراره دلم براش تنگ شه. کاش میتونستم بهش بگم، و کاش تغییر میکرد. اما این اتفاق نمیفته.
امروز خودم رو با شبکه بیبیسی خفه کردم، هرچقدر شبکههارو بالا پایین میکردم تهشم میرسیدم به بیبیسی و مثل پیرمردای جدی زل میزدم به صفحه تلویزیون. به داینا درمورد قانون اساسی یهچیزی گفتم و هردومون شروع کردیم به خوندنش. گشنمه، خستهام، و هیچی نمیدونم. حتی نمیدونم چرا این همه انرژی رو صرف نوشتن درباره خانم هاناگل کردم، اما بههرحال، یهجور تخلیه روانی بود!