نه. این بنیادگرایان نیستند که از عشق میترسند. این تویی. من نمیدانم بنیادگرایی چیست. اما تو هم از عشق میترسی. تو هم عشق را میکشانی گوشهای و تقلیلش میدهی به سکس و همان را هم مخفی میکنی. این تویی. یک بنیادگرا. همانطور که توی پست جدیدت نوشتهای. «چرا بنیادگرایان از عشق میترسند؟» نه جانم. نمیترسند. فقط نمیدانند عشق چیست. آنقدر نمیدانند که سیخط دربارهاش مینویسند و از سینفر بهبه و چهچه میشنوند و آخرش هم نمیفهمند عشقی که برایش قلم هدر دادند چه بود. ننویس از عشق. بنویس از بنیادگرایی. بنویس از مارکس و دورکیم و زیمل و رویکرد باختینیات. اما ننویس از عشق. از عشق که مینویسی عرش خدا میلرزد. ادعای دروغینت توی زمین و آسمان منعکس میشود و به گوشم میرسد و حالم را به هم میزند. ننویس از عشق. تو را به جان پدرت قسم که ننویس از عشق! هدر نده واژهها و جملهها و نقطهها را. بگذارشان برای چیزهای دیگر. آنقدر چیزها هست که بتوانی ازشان بنویسی. اصلاً همین اخراج اساتید از دانشگاه را نگاه کن! از محمد فاضلی بنویس. برایم فرقی نمیکند که مثل دیگر جامعهشناسان ستایشش کنی یا برینی به رزومهاش. اما از تو بهترها عشق را ول کردهاند و چسبیدهاند به همین فاضلی. تو هم رهایش کن و بچسب به چیزی. چیزی که نوشتنش نه ضربان قلب عادلهخانم را بالا ببرد و نه این دختر هجدهساله را خشمگین کند و نه شلوار زنهایی که لایکت میکنند را خیس. اینها را میگویم چون دلم میخواهد باشی. دلم میخواهد باشی و نیستی و سیوچند کیلومتر آنورتر از عشق مینویسی. عشق و رابطهاش با سرمایهداری. عشق و رابطهش با بنیادگرایی. عشق و رابطهاش با هزاران ایسم دیگر. طوری که انگار با هرچیز و هرکس رابطه دارد الّا من. برو و هردوماه یکبار سراغم را بگیر و هر دوروز یکبار از عشق بنویس. برایم مهم نیست و میدانم که برای تو هم. همهچیز را تمامشده میبینم و تو را تمامشدهتر. «در فقدان عشق چه میتواند ما را به هم برساند؟ کدام پل؟» بمیر عزیز تمامشدهی من.