می‌خوام از این دوماه بنویسم. داشتم آتیش می‌گرفتم. می‌سوختم و انگار همه‌چیز به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن، گلومو فشار می‌داد. اما الان که دارم می‌نویسم از همه‌چیز بریده شدم. انگار یه بند ناف بهم وصل بود که بریده شد. منم دیگه به بچگیم وصل نیستم. تلاش مسخره‌ای می‌کنم برای ارتباط با آدما، زخمی می‌شم و برمی‌گردم. خلاصه‌ش کنم: از سفر شروع شد. وحشت از حال بد پدربزرگ توی قطار. تپش قلب برای دیدن پسری که دوستش داری. رسوایی عشق و شکسته‌شدن توسط همون پسر و فروریختن و تکه‌تکه‌شدن. یکی از همون دعواهای خانوادگی بزرگ همیشگی و پدری که همه‌چی رو با بی‌رحمی تمام خراب می‌کنه و می‌ره. تلاش معصومانه برای ارتباط با همبازی قدیمی‌ت و توقع سکس و سکس‌چت‌‌داشتنِ اون از تو. تهوعِ محض. تنهایی مطلق. بریدگی از فامیل، بریدگی از دوست و معلم و هرچی که بود. خودارضایی‌های گاه‌وبیگاه و از سر بغض. زیر بارِ کتاب‌نخوندن و فیلم‌ندیدن له‌شدن. اشکی که برای شجریان نریختم و جاش رو یه آهِ غمگین‌تر گرفت. انگار فقط همه‌چیز سیاه‌تر شد. تحمل صدای آهنگ‌های مامان، تحمل بحثای بیهوده، تحمل مزاحم‌های مشکوکی که معلوم نبود کی‌ بودن. گولِ یه دختر‌ دهمی رو خوردن. انشاهایی که نوشتم و هیچکدوم زیبا نشدن. ساحلِ تاریک و نوازش‌کردن سگ‌های خیابونی افسرده. یادآوری چهره پسری که دوستش داشتی تو هرگوشه از خونه. مقاومت بی‌ثمر برای عوض‌نکردن پروفایل. فکر کردن به پسری که دیگه دوستش نداشتی، زنده‌شدن غمِ ماریلا و برگشتن به تهران.

خانم برگمن می‌گه همه اینا به قوی‌تر شدن روحت کمک می‌کنه. اگر خانم برگمن توی این دوماه نبود، شاید اوضاع برای من خیلی سخت‌تر می‌شد. دیگه برام فقط یه معلم نیست، فقط نور هم نیست، یه دوست عزیزتر از جونه. 
امروز بارون میومد. نتونستم زیر بارون بچرخم، بدوئم و یا با لبخند قدم بزنم. اشک ریختم. از سر عجز و ضعف شاید. می‌تونم بی‌پناهی رو حس کنم. دیگه چیزی از آنِ من نیست. دیگه حتی شاید انتظاری هم برام نمونده. مثل یه دختر دبستانی که کل روز رو پشت‌سر گذاشته و جلوی در مدرسه، منتظر اینه که بیان دنبالش. 
راستی، حواس‌تون هست که آذر رسید؟ هیفده‌سالگی از رگ گردن هم بهم نزدیک‌تره.