مالیخولیا

چه بهتر!

خوابتو دیدم بغل یه دختر دیگه. یه دختر همسن‌ من با موهای کوتاه. می‌پرسی «خوشگل بود؟». می‌نویسم «نه». به اون مرده می‌گم چقد از زن‌های شاعر و نویسنده‌ی دوروبرش بدم میاد. همونا که لنگاشون هواس و جز شعر و شراب چیزی ندارن که نشون بدن. مرده تیکه می‌پرونه که یعنی: خب تو هم لنگات هواس.

من؟ من فرق می‌کنم. 

داشت می‌خندید. با چشای خودم دیدم. تا اسمو شنید و یادش اومد زد زیر خنده. اما ما که دیوونه نبودیم، فقط هایده می‌خوندیم. تو راهروی اون مدرسه‌ی‌ درپیت که براشون عجیب بود یه یازده‌ساله نه‌ماهِ سال رو گریه کنه. 

اشکه دیگه. مگه دست منه؟

مامان می‌گه با گریه‌هام کیر می‌زنم تو حالش. می‌گه یه غمم رو دوش‌اش و احمقم که به فرار فک می‌کنم. می‌گم احمق تویی. احمق تویی که موندی.

آدما می‌خوان پشیمونم کنن. می‌خوان بگن همه‌چی درست می‌شه. می‌خوان بگن بیشتر تحمل کنم و نمی‌دونن تحمل یعنی تیکه‌پاره‌شدن. تحمل یعنی گودی زیر چشم. تحمل یعنی پیری وسط نوزده‌سالگی. 

تحمل یعنی مرگ. قرار بود این ماه خودمو بکشم. مامان می‌‌دونس و گفت «چه بهتر». رو دیوار اتاق هنوز ردِ ماتیک صورتیه که باش بیست‌بار نوشتم «ناراحتم».

باور نمی‌کنن. خیال می‌کنن شلوغش می‌کنم. نمی‌دونی چه شرمی تو نگام بود وقتی برای هزارمین‌بار به زنه ‌گفتم حالم خوب نیس. 

باور نکرد. از اون لبخنداش زد. گفت «می‌دونم».

 

اما یه‌روز همه‌ی اینارو براشون تعریف می‌کنم.

  • ۴ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۴ اسفند ۰۱

    از صحبتِ ناتمامِ بی‌خاصیتان

    چندسالی‌ می‌شود که برایت ننوشته‌ام، و دیگر حتی بعید می‌دانم گذرت به اینجا بیفتد. این‌ها تقصیر تو نیست. تقصیر روزهایی‌ست که می‌گذرند و آدم‌ها را تغییر می‌دهند و روابط را هم. یعنی راستش را بخواهی من مقصرم؛ نه روزها، نه تو، نه هیچ‌یک از این آدم‌ها. تنها من. حالا احساس می‌کنم تو هم فهمیده‌ای که دیوانه‌ام امیرحسین. ماه پشت ابر نمی‌ماند. دیوانه هم پشت چهره‌ی عاقل و معصومانه‌‌اش. یک روز گندش درمی‌آید و همه می‌روند، حتی آن زن که می‌گفت روزی یازده‌بار بگویم «الله لا اله الا هو»، حتی آن پسر که خیال می‌کند فیلمنامه‌نویس بزرگی خواهم شد، حتی آن شاعر گمنام که روحم را وحشی می‌داند و مجنون. 

    بعضی شب‌ها خوابت را می‌بینم. خواب بوسه و آغوش. این ضمیر ناخودآگاه هم چه حرامزاده‌ای‌ست، نه؟ این اشتیاق‌های کوچکِ پنهان‌شده. گفته بود چیزی از دوست‌داشتن نمی‌دانم. راست گفته بود. من فقط دوست‌داشتن آن زن را بلدم، دوست‌داشتن گلدان‌هایش، نوه‌هایش، جای پایش، هرچیزِ مربوط به او. گندش بزنند که حتی این‌ را هم خوب بلد نیستم.

     

    ببخش که نوشته‌ام ناتمام ماند. باید بخوابم و کاش خواب بابا و شپش‌ها را نبینم. آدم‌هایی که خواب راحتی ندارند طفلکی‌اند. شب بخیر.

  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • شنبه ۱۸ تیر ۰۱

    کدورت در دلش انبوه گشته، هیولای غم و اندوه گشته

    باید شلوار جین بپوشی. حواست باشد شالت را برعکس سر نکرده باشی و وقتی می‌خندی زود دهانت را ببندی. تنها یک تبسم کافی‌ست و از سر همه‌شان هم زیادی. مبادا یک‌وقت لثه‌ها و پوسیدگی دندان‌هایت را ببینند. خیال می‌کنند مسواک نمی‌زنی. نمی‌دانند توی این خانه همه‌ی پول‌ها می‌شود خرج شیشه، خرج سیگار، خرج کاپوچینو‌های آشغالی که خودت هم معتادشانی. تازه اگر پولی درکار باشد. 

     

    از او بدم می‌آید و از کلینت ایستوود هم. جفتشان خیال می‌کنند گه خاصی‌اند و قیافه می‌گیرند. ایستوود با آن اداهای خودپسندانه. درست مثل خودش. توی Gran Torino انگار دارد به آسمان اشاره می‌کند و می‌گوید «این ماتحت خداست و من از آن افتاده‌ام.» حالم از این‌ آدم‌ها به‌هم می‌خورد.

     

    شاعرِ «بوی جوی مولیان» را پرسید و گفتم «رودکی». حالا که این‌ چهل‌نفر می‌دانند دنباله‌ی حسابی چیست و «هزج مسدس محذوف» یعنی‌چه، من هم می‌دانم بوی جوی مولیان را رودکی گفته و شاید همین کافی‌ست. گور پدر دنباله‌ها و وزن‌ها و بحرها.

     

    بهار می‌خندد. «تو می‌آی مدرسه تا مامانت بهت کار نده» و می‌ترسم بگویم دست به سیاه‌‌و‌سفید نمی‌زنم. احتمالاً بپرسد «پس غمت چیه؟» و نمی‌دانم چطور باید بهش فهماند که غم فقط شستن‌ و‌ سابیدن نیست. با دست می‌کوبد روی شانه‌ام. حرکتی دوستانه اما مصنوعی. دروغین و خالی از احساسات واقعی.

     

    خانم بدری‌منش هنوز از مقایسه‌کردنم لذت می‌برد. این‌بار با بهار. پرحرفی او را تحسین می‌کند و کم‌حرفی مرا شماتت. بعد از پنج‌سال نمی‌داند که سکوتم از خستگی نیست و از کمرویی‌ست. از احساس بدبختی و نقص. باید یک‌روز برایش بنویسم که نه دلم می‌خواهد شبیه مهسا باشم نه نیایش پورنوری و نه حتی بقیه‌ی شاگردهای مستعدش. من آناهیتا بامدادم و از هر انگشتم فقط حماقت می‌بارد. این هم یک استعداد ذاتی‌ست که به هرکس نداده‌اند. فقط کافی‌ست از آن‌ها بخواهی یک‌بار حماقت کنند تا ببینی چطور صم‌بکم سر جایشان میخکوب می‌شوند. بعد می‌فهمی بااستعدادترین دانش‌آموزت کیست؛ من.

     

    انگشتان مرسا لاغرند. مرضیه موهای زیرپوستی دارد. بالای دهان بدری‌منش وقتی می‌خندد می‌لرزد. گوشه‌ی چشمش زخم جراحی‌ست. دندان‌های شمس ریزند و نامرتب. چهره‌ی نرگس زیباست. و من هیولاام، یک هیولای بزرگ.

  • ۵ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱

    برگشت و به خنده گفت سوداش نگر

    امیرحسین عزیزم، چندروز است که می‌خواهم برایت بنویسم. روزها وقت نمی‌کنم و شب‌ها پلک‌هایم سنگین‌اند. احتمالاً اگر پیش هم بودیم گریه می‌کردم و حالا که نیستی بغضم را قورت می‌دهم. صدای نفس‌کشیدن بابا می‌آید و با هر دم و بازدم همه‌چیز را می‌بلعد. من را. پارک لاله‌ی فریدونکنار را. صدای قهقهه‌ی آدم‌ها را. تو فکر نمی‌کنی که او دیوانه‌ساز باشد؟ یک‌وقت‌هایی دلم برایش می‌سوزد. یک‌وقت‌هایی هم فکر می‌کنم مسبب همه‌ی‌‌ بدبختی‌های دنیا اوست. همه‌ی دردها و کبودی‌ها و عفونت‌ها و جنگ‌ها و شکستگی‌ها و انقراض‌ها و دروغ‌ها و خیانت‌ها و قتل‌ها و تنهایی‌ها.

     

    مامان می‌گوید اگر بروم دق می‌کند و می‌خندم و می‌گویم «باید کنار بیای». به‌هرحال هیچوقت دختر خوب و فداکاری نبوده‌ام. نمی‌توانم باشم. تنها چیزی که دلگرمم می‌کند دو انگشت اشاره‌ی توست که هیچوقت من را نشانه نمی‌گیرند. برخلاف انگشتان علی. دلم می‌خواهد یک‌بار او را روبه‌رویم بنشانم و بگویم چه دوست مزخرفی‌ست. که از او نه آن چندمیلیون را می‌خواستم و نه آن ماگ آبی‌رنگ را. فقط می‌خواستم باشد و حالا که نیست به تخم‌های رضا براهنی.

     

    می‌پرسد «دنباله‌ی حسابی چیه؟» و با پوزخند شانه تکان می‌دهم. مثل بچه‌های تخس و شیطان سیزده‌ساله که روی صندلی معلم‌‌ها آدامس می‌چسبانند. این روزها خیال می‌کنم همه دارند به من می‌خندند امیرحسین. به کتانیِ لژدارم با شلوار پارچه‌ای. به بازی‌کردنم با مورچه‌ی لاغر روی نیمکت. به اینور و آنور رفتنم با دفتر حضور و غیاب. امروز سه‌نفر آمدند کتابخانه و با دیدنم توی تاریکی خندیدند و چراغ‌ها را روشن کردند. یکی‌شان پرسید «چیزی زدی داداش؟» و خندیدم. اگر نخندی خیال می‌کنند می‌توانند دستت بیندازند. 

     

    مراقب خودت باش امیرحسین عزیزم. باز هم برایت می‌نویسم.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • پنجشنبه ۱۸ فروردين ۰۱

    شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

    پسره‌ی احمق به من می‌گوید همه‌چیز را دراماتیک می‌کنم. اینها مگر نمی‌بینند زندگی چقدر غم‌انگیز است امیرحسین؟ توقع دارند برایشان برقصم و به‌جای نوشتن از این روزهای نکبتی درباره‌ی نوشابه‌های آیسی‌مانکی حرف بزنم؟ خودشان کم می‌نالند مگر؟ انگار فقط غم خودشان غم است و بدبختی خودشان بدبختی. حالا خوب است رودررو از غم‌هایم نگفته‌ام. رو‌دررو بگویی که توی مشت‌شان له‌ات می‌کنند!
    دلم می‌خواهد از خانه بزنم بیرون. قید کنکور و دانشگاه و پول و مامان و همه‌چیز را بزنم و بروم یک قبرستان. قبرستانی که هیچ‌کس نتواند پیدایم کند جز تو. دلم برای این پسر می‌سوزد امیر. دوستم دارد و دوستش دارم و با این‌حال احساس می‌کنم همه‌چیز بیهوده است. تمام این خیالپردازی‌ها برای آینده و تمام این دوستت دارم‌هایی که می‌گوییم. هی به خودم یادآور می‌شوم که این هم موقتی است و احتمالا چندوقت دیگر او را در آغوش دختر دیگری می‌بینم و غمگین می‌شوم. دختری که مثل نازنین جوان باشد و مثل نرگس فریبنده. می‌گویم فریبنده چون به او حسودی‌ام می‌شود. چیزی در اوست که انگار آرزوی نهفته‌ی من است و حتی نمی‌دانم چیست. یک‌جور زنانگی عجیب. یک‌جور زیبایی در عین سادگی. اینجور زنها ذاتاً معشوق‌اند و من نه. شاید همین است که حسادتم را برمی‌انگیزد: «معشوق بودگی». این‌ها را به نرگس نگویی یک‌وقت. 
    چرا نمی‌توانم شبیه آن‌ها زندگی کنم امیرحسین؟ چرا از شلوارهای مام‌استایل چیزی نمی‌دانم و از مزون‌های آنلاین چیزی سفارش نمی‌دهم و بلد نیستم خط چشم بکشم؟ چرا تنها شلوار توی کشو یک شلوار پاره‌ست و تنها کفش توی جاکفشی یک کفش کهنه؟ چرا دندان‌هایم پوسیده‌اند و زیر چشمانم گود افتاده‌اند و نمی‌توانم حرف بزنم، تنها لبخند می‌زنم؟ خسته می‌کنم هرکس و ناکس را. حتی آن پسر هم یک‌روز خسته خواهد شد. هرچقدر هم که این روزها بگوید «دوستت دارم آناهیتا»
    از من رد کمرنگی خواهد ماند توی زندگی هرکسی و حتی تو امیرحسین عزیزم. یک ردپای محو؛ و خوش‌شانس اگر باشم با یادآوری‌ام لبخند می‌زنی.
    مراقب خودت باش. نردبان‌ها خیلی بلندند.

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۰۰

    شعر مناسبی برای عنوان یافت نشد.

    آدم حق ندارد بترسد امیرحسین؟ حتی قربان‌صدقه‌ها و نگاه‌های عاشقانه هم ترس دارند این‌ روزها. حالا فرض کن این نگاه‌ها سی‌وچند کیلومتر آن‌ورتر باشند و آدم نداند ترسش را کجا و به کی بگوید. به کی بگویم؟ بابا جلویم عربده می‌کشد که «فلان‌فلان‌شده توی این خانه حرف آخر را من می‌زنم!» و ما کاپشنمان را درمی‌آوریم و هرکدام می‌خزیم گوشه‌ای. بعد یاد دفتر خاطرات مامان می‌افتم که بیست‌سال‌پیش توی هرصفحه بیست‌بار نوشته «اگر حسین عزیزم اجازه دهد...» حسین عزیزت برود به جهنم! این بی‌شرف‌ها را خودمانیم که می‌سازیم شاید.
    امیرحسین عزیزم، چه‌ کار کنم؟ عقلم به جایی نمی‌رسد به روح فاطمه‌ی زهرا قسم! هی ویژگی‌های سینمای درایر و اشتروهایم و فلاهرتی را مرور می‌کنم و به اسم کنجی میزوگوشی -یا همان میزوگوچی- که می‌رسم از ترکیب «میز» و «گوشی» خنده‌ام می‌گیرد. از آن‌ور تاریخ معاصر دوازدهم را ورق می‌زنم و به این فکر می‌کنم که استالین می‌تواند پارتنر بهتری‌ باشد یا موسولینی. معلوم است که موسولینی! استالین دخترباز است. از چشمانش می‌توان خواند. تازه او اکاترینا سوانیدزه را دوست دارد نه من. موسولینی هم نامزدی داشته به اسم کلارا پتاچی که با هم دستگیر و اعدام شدند. توی ویکیپدیا عکسی هست از جنازه‌شان بالای دار. آویزان‌، مضحک و رقت‌بار. چرا توی کنکور از این سوال‌ها نمی‌پرسند؟ حزب کمونیست و فاشیست مهم‌ترند یا کلارای آویزان‌شده؟ کدام‌یک از این چندصدهزارنفر داوطلب آزمون حاضرند مثل کلارا با کسی که دوستش دارند تیرباران و آویزان شوند؟ حتی من هم نمی‌توانم. قابل پیشبینی شده‌ایم و عافیت‌طلب. خاک بر سرمان کنند.
    امیرحسین، مراقب خودت باش. سلام برسان و موقع رانندگی احتیاط کن. امیدوارم همین روزها آسمان دهان باز کند و برای تو هم یک کلارا پتاچی بیفتد روی زمین. 

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

    از یک طرفم غم غریبان، وز سوی دگر غم رقیبان

    امیرحسین عزیزم! بعضی روزها رنگ و بوی عجیبی دارند واقعاً. آدم تصورش را هم نمی‌کند یواشکی از خانه بزند بیرون و توی بغل یک دوست آرام بگیرد و چهره‌ی پدرش را تصور کند که نمی‌داند. نمی‌داند که همه‌ی آن دیکتاتور بودن‌ها نتیجه‌ی عکس داده و حالا می‌توانم خیلی از قانون‌ها را دور بزنم.
    امیرحسین، به آقای سین بگو بدقولی کرده‌ام و قرار نیست اولین مردی باشد که مرا در آغوش می‌گیرد. پسر جوانی در آغوشم گرفته که شاملو دوست دارد و از چنگ گربه‌ها خوشش نمی‌آید و چشمانش قشنگ‌اند. برخلاف چشمان من. توی عکس آنقدر گود و سیاه افتاده‌اند که دلم می‌خواهد خودم را پرت کنم جلوی ماشین‌های بلوار دلاوران.
    کاش می‌توانستم تو را هم ببینم. با همین چشمان گودافتاده و ابروهای نامرتب. قول می‌دهم بیایم مشهد. خیابان‌ طبرسی و شیرازی را دور بزنیم و بغلت کنم. من شیما نیستم. حتی عین شیما هم نیستم. آغوش و لمس‌کردن حالی‌ام می‌شود! ول کن آن شیمای بی‌همه‌چیز را.
    امیرحسین به من زنگ بزن. زنگ بزن و باز هم برایم تعریف کن که تا دختره را از دور دیدی فرار کردی. خیلی خنده‌ام می‌گیرد. این خجالتی‌بودن هم چه فرصت‌هایی را از من و تو گرفته! اگر خجالتی نبودیم شاید من به‌جای نازنین «بله» را می‌گفتم. شاید تو به‌جای آن مردک شیما را بغل می‌کردی.
    زنیکه با لباس سفید می‌رقصد و من گریه‌ام می‌گیرد و حتی نمی‌توانم به کسی بگویم. حتی به تو. حتی به خودم توی آینه. دارند پسرکم را می‌رقصانند توی هوا و قربان‌صدقه‌اش می‌روند و می‌کشانند این مهمانی و آن مهمانی. با کت‌وشلوار دامادی و آهنگ «سلطان قلبها» و او می‌خندد و نمی‌داند از دور چقدر بغض می‌کنم. بداند هم برایش فرقی نمی‌کند. قلبشان از فولاد است آدم‌ها!
    مراقب خودت باش امیرحسین عزیزم. روغن‌های کاسپین را سر جایشان بچین و برایت مهم نباشد که آدم‌ها از مغازه پرتت کنند بیرون. آدم‌ها اگر می‌توانستند از دنیا هم پرتت می‌کردند بیرون. چرت می‌گویند که اگر جای خدا بودند فلان و بهمان! گه اضافی می‌خورند. خوب است که خدا نیستند و می‌شاشند و گشنه می‌شوند و بو می‌گیرند.
    گونه‌هایت را می‌بوسم. سلام برسان. 

  • ۴ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • دوشنبه ۹ اسفند ۰۰

    چرا بنیادگرایان از عشق می‌ترسند؟

    نه. این بنیادگرایان نیستند که از عشق می‌ترسند. این تویی. من نمی‌دانم بنیادگرایی چیست. اما تو هم از عشق می‌ترسی. تو هم عشق را می‌کشانی گوشه‌ای و تقلیلش می‌دهی به سکس و همان را هم مخفی می‌کنی. این تویی. یک بنیادگرا. همانطور که توی پست جدیدت‌ نوشته‌ای. «چرا بنیادگرایان از عشق می‌ترسند؟» نه جانم. نمی‌ترسند. فقط نمی‌دانند عشق چیست. آنقدر نمی‌دانند که سی‌خط درباره‌اش می‌نویسند و از سی‌نفر به‌به‌ و چه‌چه می‌شنوند و آخرش هم نمی‌فهمند عشقی که برایش قلم هدر دادند چه بود. ننویس از عشق. بنویس از بنیادگرایی. بنویس از مارکس و دورکیم و زیمل و رویکرد باختینی‌ات. اما ننویس از عشق. از عشق که می‌نویسی عرش خدا می‌لرزد. ادعای دروغینت توی زمین و آسمان منعکس می‌شود و به گوشم می‌رسد و حالم را به هم می‌زند. ننویس از عشق. تو را به جان پدرت قسم که ننویس از عشق! هدر نده واژه‌ها و جمله‌ها و نقطه‌ها را. بگذارشان برای چیزهای دیگر. آنقدر چیزها هست که بتوانی ازشان بنویسی. اصلاً همین اخراج اساتید از دانشگاه‌ را نگاه کن! از محمد فاضلی بنویس. برایم فرقی نمی‌کند که مثل دیگر جامعه‌شناسان ستایشش کنی یا برینی به رزومه‌اش. اما از تو بهترها عشق را ول کرده‌اند و چسبیده‌اند به همین فاضلی. تو هم رهایش کن و بچسب به چیزی. چیزی که نوشتنش نه ضربان قلب عادله‌خانم را بالا ببرد و نه این دختر هجده‌ساله‌ را خشمگین کند و نه شلوار زن‌هایی که لایکت می‌کنند را خیس. این‌ها را می‌گویم چون دلم می‌خواهد باشی. دلم می‌خواهد باشی و نیستی و سی‌وچند کیلومتر آن‌ورتر از عشق می‌نویسی. عشق و رابطه‌اش با سرمایه‌داری. عشق و رابطه‌ش با بنیادگرایی. عشق و رابطه‌اش با هزاران ایسم دیگر. طوری که انگار با هرچیز و هرکس رابطه دارد الّا من. برو و هردوماه یک‌بار سراغم را بگیر و هر دوروز یک‌بار از عشق بنویس. برایم مهم نیست و می‌دانم که برای تو هم. همه‌چیز را تمام‌شده می‌بینم و تو را تمام‌شده‌تر. «در فقدان عشق چه می‌تواند ما را به هم برساند؟ کدام پل؟» بمیر عزیز تمام‌شده‌ی من.

  • ۴ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • جمعه ۲۹ بهمن ۰۰

    هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

    امیرحسین عزیزم، از شیما بدم می‌آید. بدم می‌آید چون نمی‌داند سینما مکان مناسبی برای عشق‌بازی‌ست. برای ردوبدل نگاه و نجواهای عاشقانه و نه اکتفا به گفتنِ یک «سرده‌»ی ساده. سرد است که باشد! به جهنم که سرد است شیما. ببوسش! دست‌هایش را بگذار روی ران‌هایت. دست‌هایش را بگذار لای ران‌هایت. دست‌هایش را بگیر اصلاً. این را هم من باید به تو بگویم؟ منی که نه می‌دانم بوسه چیست و نه حتی مردی دستم را گرفته؟ امثال تو حالم را به‌هم می‌زنند. امثال تو از آدم‌ها ناامیدم می‌‌کنند. امثال تویی که می‌توانند ببوسند و نمی‌بوسند. می‌توانند همخوابه شوند و نمی‌شوند. می‌توانند بگویند «دوستت دارم» و نمی‌گویند. دنیا برایتان شده مسخره‌بازی. توی بالاشهر و طلاها و برند موبایلتان خلاصه می‌شوید. «عشق» نمی‌دانید! فقط اکسیژن هدر می‌دهید.
    امیرحسین عزیزم! این‌ها را به شیما بگو. بگو با نازنین بروند به جهنم. چون نازنین هم از عشق فقط دی‌جی عروسی می‌خواهد. فکر کن به وصال معشوق برسی و بگویی «هیچ‌چیز نمی‌خواهم جز دی‌جی!» احمق‌اند این‌ها؟ از عشق فقط همین را می‌خواهید؟ دی‌جی؟ رقص جلوی صد‌ها چشم و خود را بالاوپایین‌پراندن؟ نه. ایراد بیهوده نمی‌گیرم. اما فقط همین؟ تعریفتان این است از عشق؟ 
    بهشان بگو امیرحسین. بهشان بگو که «همینطور عشق حرام کردند و دورتر شدند.» بگو که اگر جای آن‌ها بودیم زیر زمین آب می‌شدیم و از شرم توی چشم هیچکس نگاه نمی‌کردیم. بگو که برای ما ابهتی دارد عشق! حرمتی دارد.
    باز هم برایم بنویس. اما از آن زن چیزی نگو. بگذار فکر کنم شیما‌ها و نازنین‌ها و علی‌ها مرده‌اند. مراقب خودت باش. جلوی پایت را نگاه کن. خوب نیست مردی به سن‌وسال تو هی بیفتد زمین و بخیه بخورد و پانسمان کند. سلام برسان. 

    دوست و دوستدار تو.

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود میگردد

    این اون چیزی نبود که دلم میخواست. کل این دوسال اونطوری نبود که توقع داشتم. حالا که پنج ماه مونده به کنکور پشیمونم از کل روزایی که گذشت. از هدردادنها و درگیر آدمهای بیخودشدن و اذیت کردن خودم. آره. اذیت کردن خودم! انگار هرروز یه چاقو تیز میکردم و خودم رو سر میبریدم. برای همه چیز خیلی دیر شده. من فقط خراب کردن رو بلدم. از مامان یادش گرفتم. از بابا. از کل این هیجده سال توی این خانواده. از همین میترسیدم. که یه روز چشم وا کنم و ببینم شبیهشون شدم. همونقدر بازنده و منفی و منفعل. همونقدر تنها و خشمگین و بی اراده. عمه اومده بود خونه مون و میگفت انگار متوقف شدید. هر چهارتاتون منتظر یه معجزه اید که همه چیو درست کنه. منتظر ظهورید؟! و خندیدیم. توی سرم گریه میکردم. توی سرم جیغ میکشیدم. توی سرم بابا رو میکشتم.

    این روزا زیاد کشتنشو تصور میکنم. که میکشمش و همه چی درست میشه. اما ته دلمم میدونم نباید این کارو بکنم. نباید شبیهش بشم. نباید یه عوضی مثل خودش باشم. 

    چندروزپیش با مهراب فیلم دونده رو دیدیم. سکانس آخرش اشکمو درآورد. دلم اون ذوق رو میخواست. اون خوشحالی از ته دل. که بعد از کلی باختن و عقب افتادن بالاخره جلو بزنی و مثل امیرو بالا و پایین بپری. 

    الان که اینو مینویسم امیدی ندارم به هیچی. برای اینکه درسامو جمع کنم خیلی دیر شده. برای اینکه زخمامو مداوا کنم هم حتی. چندهفته پیش خانم بدری منش رو دیدم و بهم گفت مهسا تو رو جا میذاره، میره یه دانشگاه خوب و تو میمونی ها! بعدشم یه لبخند زد و گفت عیب نداره. فوقش یه سال دیگه میخونی. فوقش میری آزاد. فوقش... این "فوقش"هایی که این روزا میشنوم خیلی دردناکن. بوی گند باخت رو میدن، بوی گندِ پذیرشِ باخت! 

    ناراحتم. پشیمونم. تنهام و شاید هم تکه پاره ام. کاش میتونستم زمانو برگردونم دوسال پیش و همه چیو درست کنم.

  • ۴ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • آناهیتا. ‌ب
    • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰