امیرحسین عزیزم، از شیما بدم می‌آید. بدم می‌آید چون نمی‌داند سینما مکان مناسبی برای عشق‌بازی‌ست. برای ردوبدل نگاه و نجواهای عاشقانه و نه اکتفا به گفتنِ یک «سرده‌»ی ساده. سرد است که باشد! به جهنم که سرد است شیما. ببوسش! دست‌هایش را بگذار روی ران‌هایت. دست‌هایش را بگذار لای ران‌هایت. دست‌هایش را بگیر اصلاً. این را هم من باید به تو بگویم؟ منی که نه می‌دانم بوسه چیست و نه حتی مردی دستم را گرفته؟ امثال تو حالم را به‌هم می‌زنند. امثال تو از آدم‌ها ناامیدم می‌‌کنند. امثال تویی که می‌توانند ببوسند و نمی‌بوسند. می‌توانند همخوابه شوند و نمی‌شوند. می‌توانند بگویند «دوستت دارم» و نمی‌گویند. دنیا برایتان شده مسخره‌بازی. توی بالاشهر و طلاها و برند موبایلتان خلاصه می‌شوید. «عشق» نمی‌دانید! فقط اکسیژن هدر می‌دهید.
امیرحسین عزیزم! این‌ها را به شیما بگو. بگو با نازنین بروند به جهنم. چون نازنین هم از عشق فقط دی‌جی عروسی می‌خواهد. فکر کن به وصال معشوق برسی و بگویی «هیچ‌چیز نمی‌خواهم جز دی‌جی!» احمق‌اند این‌ها؟ از عشق فقط همین را می‌خواهید؟ دی‌جی؟ رقص جلوی صد‌ها چشم و خود را بالاوپایین‌پراندن؟ نه. ایراد بیهوده نمی‌گیرم. اما فقط همین؟ تعریفتان این است از عشق؟ 
بهشان بگو امیرحسین. بهشان بگو که «همینطور عشق حرام کردند و دورتر شدند.» بگو که اگر جای آن‌ها بودیم زیر زمین آب می‌شدیم و از شرم توی چشم هیچکس نگاه نمی‌کردیم. بگو که برای ما ابهتی دارد عشق! حرمتی دارد.
باز هم برایم بنویس. اما از آن زن چیزی نگو. بگذار فکر کنم شیما‌ها و نازنین‌ها و علی‌ها مرده‌اند. مراقب خودت باش. جلوی پایت را نگاه کن. خوب نیست مردی به سن‌وسال تو هی بیفتد زمین و بخیه بخورد و پانسمان کند. سلام برسان. 

دوست و دوستدار تو.